میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

داستان کوچولو ۲

سه تا داستان گذاشتم عاشقانه. 

چندتا عکس هم هستش... 

بریم ببینیم مورد پسندتون هست یا نه. 

اگه مورد پسند بود نظر یادتون نره. 

I LOVE YOT 

۱. عاشقی شرط ندارد... 

۲. قلب نارک 

۳. شرط عشق...

۱. عاشقی شرط ندارد...
در شبی از شبها توی یک محفلی ، شب شعری بر پا بود. نیمه های شب که شب شعر تموم شد و همه از اتاق بیرون رفتن ، شمعی که وسط اتاق روشن بود، رو به پروانه ایی که دورش می چرخید کرد و گفت : شنیدی پروانه ، شعرهای عاشقانه قشنگی میگفتن
پروانه: آره خیلی قشنگ بود. تو شعرهاشون از من و تو هم گفته بودن.
شمع: راستی پروانه یک سوال میخوام بپرسم.
پروانه: بپرس.
شمع: به نظرت من عاشق ترم یا تو ؟
پروانه که اصلا انتظار این سوال را نداشت مکثی کرد و گفت: خب، همه میدونن که ما هر دومون عاشقیم. تو برای من عاشقانه میسوزی، من هم عاشقانه دور تو میگردم.
شمع: ولی پروانه، تو برای عشقت به من، یک شرط گذاشتی و اون شرط اینه که من روشن باشم. اگر من خاموش باشم تو هرگز دور من نمی گردی. ولی من همیشه و با تمام وجود عاشق تو هستم و با عشق برای تو می سوزم. حتی اگه پیش من نباشی من به امید اینکه تو نور من را ببینی منتظر می مونم و می سوزم حتی اگر این انتظار تا آخرین قطره وجودم طول بکشه و من از بین برم.که البته در اون صورت هم خوشحالم چون عاشق خواهم مرد.
پروانه: این حقیقت نداره همه میدونن که من هم مثل تو عاشقم اگه عاشق نبودم اینقدر دور تو نمی گشتم تا پر و بالم با آتیش تو بسوزه و فدا بشم.
شمع: پروانه زیبای من، عشق یعنی دوست داشتن بدون شرط. اگر توی عشقت شرطی باشه اون دیگه عشق نیست فقط دوست داشتنه، همین. تو فقط عاشق شعله و نور من هستی نه عاشق خود من.
برای پروانه قبول این موضوع که تا حالا هیچ وقت عاشق نبوده و فقط فکر میکرده که عاشقه خیلی خیلی سخت بود، برای همین رو به شمع کرد و گفت:نه این درست نیست من هیچ شکی ندارم که عاشقتم.
شمع: ای عشق من، طاقت روبرو شدن با حقیقت را داری؟
پروانه که از عشق خودش نسبت به شمع مطمئن بود و در حالی که همچنان دور شمع می گشت گفت:آره، دارم.
و لحظه ای بعد شمع خاموش شد... باور کردنش برای خود پروانه هم مشکل بود، چرا که اون دیگه دور شمع نمی چرخید. فقط یه گوشه ایستاده بود و خیره شده بود به شمع خاموش. پروانه لحظات فوق العاده سختی را داشت تجربه میکرد. بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت و در حالی که چشماش خیس شده بودن گفت: آره... راست میگفتی... حق با تو بود... 

 

۲ . قلب نازک
پرنده گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو کجاست من که قلب خود را نمی بینم.
پرنده گفت: خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی، قلبت را نمی بینی. ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری...
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتما یک قلب کلفت دارم.
پرنده گفت: نه، تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که پرنده را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت: خوب این یعنی چی؟
پرنده گفت: وقتی یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟ یعنی اینکه می تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی، یعنی چی؟
پرنده گفت: یعنی... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم...
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما پرنده پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟
پرنده گفت: نه، اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری. یعنی احساس رضایت می کنی، اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که پرنده چه می گوید. روزها گذشت، روزها و ماهها و پرنده هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به پرنده گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که پرنده ای پشتش را می خاراند، احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
پرنده گفت: نه کافی نیست .
کرگدن گفت: درست است کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم. راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
پرنده چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. با خودش گفت: این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این پرنده قشنگ ترین پرنده دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت: پرنده، پرنده عزیزم من قلبم را دیدم. همان قلب نازکم را که می گفتی، اما قلبم از چشمم افتاد. حالا چکار کنم؟
پرنده برگشت و اشکهای کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت: راستی اینکه کرگدنی دوست دارد، پرنده ای را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟
پرنده گفت: یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند.
کرگدن گفت:عاشق یعنی چه؟
پرنده گفت:یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد.
کرگدن باز هم منظور پرنده را نفهمید. اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد، یک روز حتما قلبش تمام می شود. آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم، حالا که پرنده به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم... 

 

 

۳. شرط عشق...
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم". 


چطور بود؟ پسندیدین؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد