میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

داستان کوچولو ۳

۱) زرتشت 

۲) روبرت دوونسنزو  

۳) اثبات وجود خدا   

۱) زرتشت  

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟
گفت :
چهار اصل:
۱.دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم.
۲.دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم.
۳.دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم.
۴.دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.   

 

 

  ۲ ) روبرت دوونسنزو   

 

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن  پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست. دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم. یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
او جواب داد: بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.  

 

 

  ۳) اثبات وجود خدا  

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند وقتی به موضوع خدا رسید.
آرایشگر گفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید:چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد:کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه!به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت:چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم.من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت:نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت:نه بابا!آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد:دقیقا نکته همین است.خدا وجود دارد.فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!   

 

نظرات 2 + ارسال نظر
امیر سام چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 17:35 http://hamhame89.ir/

فسیل
این شکلکه چی میگه ؟

شما ببخشید حالا...
بگمونم داره فحش میده!!! خیلی عصبیه!!!

غریبه چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 19:26

داستاناش خیلی جالب بود.مخصوصا دومیش.
البته بیشتر مطالب وبلاگتو خوندم.همش جالب بود.
حالا چرا تنها.چقدر سوت و کوره اینجا.خلوته.اشکال نداره بعد این زیاد بهتون سر میزنم.
وبلاگت هم خیلی خوشگله.

ممنون.
چون تنهایی هیچ وقت آدمو تنها نمیذاره...
خیلی شلوغی رو دوست دارم و دور و برم دوستان و آشنایان زیاده ولی در این شلوغی خیلی تنها هستم...
هر کسی متوجه نمیشه که من چی میگم...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد