میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

عشــــــــــــــــق غیر واقعی ؟!!؟

حتما بخونید... 

یکم ناراحت کننده هستش ولی ارزش خوندن رو داره... 

این داستانو از وبلاگ دوستم برداشتم... 

دوستم نوشته بود عشق واقعی! ولی من نوشتم عشق غیر واقعی! 

چون بنطرم اگه عشقشون واقعی بود آخرش اونطور نمیشد...  

 

                          

              

 

  

 

امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم. 

 

   

ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.
آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.
بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.
منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.
منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند
به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد.

منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد.
باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد ! 

 

 

 

منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد.
ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!
بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد.
منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ؟!
ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.
منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند
درخت دوستی که از قدیم میانشون بود جوانه زد. 

 

 

 از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.
آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ،
عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.
منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند.
یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ... 

 

  

 

در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد !
منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو کور و لال کرد.
منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان آنجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت . 

 

 

 ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و
گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!
منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.
در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.
منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.
حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد ! 

 

 

 یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت. 

 

 

 بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.
منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.

منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.
ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت. 

 

 

 و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !
ژاله هم می دید هم حرف می زد ... 

 

 

 منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!
منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:
مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟
دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد ...
بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.
وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.
همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.
سلامتی اون یه معجزه بود !
منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟
دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !
منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...  

 

  

منبع : همهمه ۸۹

 


 

نظر شما چیه این عشق ، عشق واقعیه یا عشق غیر واقعی؟؟؟ چرا؟؟؟  

 

نظرات 8 + ارسال نظر
مهدى(تنهاى شب) شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 06:10 http://mhi12.blogsky.com

سلام دوست عزیز!
طاعات و عبادات قبول!
داستان جالبى بود و لذت بردم!
اما عکس هاش نظر منو به خودش جلب نکرد!
به نظر من عشق هاى حقیقى هم از خطر لغزش در امان نیستند!
بهتره خودمونو گول نزنیم و نگیم عشق ما حقیقى و لازم نیست واسه حفظ اون تلاش کنیم!
عاشق ماندن به مراتب سخت تر از عاشق شدنه!
موفق باشى...

سلام دوست عزیز.
همچنین.
خیلی ممنون...
منم از همه عکس هاش خوشم نیومد ولی نخواستم تغییر بدم و بدون تغییر گذاشتم...
ولی من نظر دیگری دارم میگم عشق واقعی از بین نمیره... شاید نتونیم با هم کنار بیام و جدا بشیم ولی اون عشق هیچ وقت از بین نخواهد رفت!
در کنار معشوقه با خوبی و خوشی زندگی کردن واقعا کار مشکلیه...
ممنون از اینکه اومدی و نظر دادی.

saeed شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 18:21

سلام میثی جون
این جواب حرفه اخریته: من همین طور که گفتم اگه دلایل منطقیو و محکمی واسه عاشق شدن داشته باشی هیچ وقت به جدایی نمیرسه.یعنی من شیفته اخلاقو و شعور و ظاهر طرفم باشم نمیتونه باعث عاشق شدنم بشه.
پایه ام بازم بحث کنیم ولی اینجا

سلام سعید جونی
ببین مثل اینکه به حرفم دقت نمیکنی! من میگم بنظر من این حرفی که تو میزنی عشق نیست! بنظر من عشق اصلا دست خود آدم نیست! و خود بخود در وجود آدم هست! و اینی که تو میگی عاشق شدن نیست، علاقه مند شدن شدید و وابستگی عجیب هستش! این ها هستش که میتونه دلیل منطقی داشته باشه ولی عشق بدون دلیله!

غریبه شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 20:13

سلام.وای خیلی جالب بود
ولی کاش اولش نمیگفتید طلاق میگیرن اینجوری تمام مدت خواننده منتظر یه اتفاق واسه جدایی نبود
کلا آخرش اشکمو در آورد دیگه.بیچاره دختره.یارو عاشقش نبوده

سلام
ممنون.
من کی اولش گفتم طلاق میگیرن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا بیچاره دختره؟؟ درسته پسره عاشق واقعی نبود ولی اگه دختره عاشقش بود نباید بیشتر از این منتظرش میذاشت و باید بلافاصله بعد خوب شدن بهش همه چیزو میگفت!

saeed یکشنبه 16 مرداد 1390 ساعت 01:56

قبول عشق یه چیز ذاتیه ولی باید اینو با یه چیزی شکوفاش کرد.به فرهاد میگن عاشقه چیه شیرین شدی میگه عاشقه پیچشه موشو واز این حرفا .بالاخره با دیدن یه خاصیتی سیرتی یا صورتی این عشقه احیا میشه

ببین بد شنیدی! یا شاید بد برداشت کردی! اون پیچش مویی که فرهاد گفته یعنی این که عشق کاری با فرهاد کرده که دیگه فقط ظاهر شیرین رو نمیبینه و عاشق ظاهر شیرین نیست یا اینکه میخواد بگه که عشق به ظاهر نیست بلکه به باطنه. نه اینکه پیچش مو رو دیده و عاشق شیرین شده.
من حرفم اینکه عشق اصلا دلیل نداره و دست خود آدم هم نیست!

saeed دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 18:41

خوب دیگه میتونیم بگیم دلیله عشقش باطن خوبه شیرین بود
ببین من میگم الان مثلا ما حالا ناراحت نشی دارم جمع میبندم ولی ما یه دختر میبینیم میگیم جان عجب دختری بعد یه دختر دیگه میبینیم میگیم اوف اون عجب دختریه حالا این وسط یه دختر میبینی میگی عجب دختریه چقدر خوبو مهربونو و با اخلاقو و درس خونو با شعوریه .اون قبلیا هوس بود ولی این یکی عشقه چون تو اون دختر دلایله منطقی دیدی که بیشتر ازهمه چشتو گرفته وکم کم که باهاش میگردی این عشقه ذاتی شکوفاتر میشه

نه! منظور من این نبود که عاشق باطن شیرین شده! منظورم این بود که عشق به شیرین باعث شده که فرهاد ظاهر شیرین براش مهم نباشه، چون میگن که شیرین اونقدر ها زیبا هم نبوده!
نه این عشق نیست که تو داری میگی! این علاقه و دوست داشتنه!

saeed سه‌شنبه 18 مرداد 1390 ساعت 17:44

من شنیدم لیلی کجو کوله بود
اقا میدونی love همون عاشق شدن یعنی چی یعنی
like very much همون دوست داشتن خیلی زیاد مگه میشه تو عاشق یه نفر باشی ولی دوسش نداشته باشی یا خیلی دوسش داشته باشی بعد عاشقش نباشی
اصلا تو یه تعریف بده از عشق هی تو میگی عشق دلیل نداره پس بگو برام شرح بده که ادم چطوری عاشق میشه
الان میگی عشق تعریفی ندارد عشق دلیل ندارد حرفه تکراری نه حرفه درست بزن منو بنشون سر جام طوری که حرفتو قبول کنم

ببین دوست عزیز، سعید جان من میگم اگه عاشق یکی باشی حتما دوسش هم داری ولی اگه دوسش داشته باشی حتما دلیل نمیشه که بگی عاشقشم هستی!
واقعا هم نمیشه عشق رو تعریف کرد! چی بگم آخه؟!
...
من میگم عشق از بین نمیره! آیا این حرف منو قبول داری؟

saeed پنج‌شنبه 20 مرداد 1390 ساعت 03:36

آفرین منم میگم اگه یکیرو دوست داشته باشی ممکنه دلیله بر عاشق شدن نباشه ولی این دوست داشتن ممکنه به عشق منجر بشه واشه این میگم واشهواسه این میگم
اره قبول دارم از بین نمیره ولی حضورا بعدا بیشتر بحث میکنیم

ده بار گفتم بازم نظرمو میگم! من میگم دوست داشتن به عشق منجر نمیشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خوب پس قبول داری از بین نمیره! حالا برام بگو این عشقی که تو میگی آیا از بین نمیره؟ من میگم از بین میره! چون خیلی از همین بقول تو عشق ها هستش کهبا از بین رفتن عشق به جدایی ختم میشه!

یاس پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 09:15

سلااااااااااااااااام چطوری
بابا ایولا عالی بود( خودمون کم غم و غصه داشتیم حالا اینم روش)
خب آقا منصور هم عشق واقعیش رو نشون داده دیگه.حتما که نباید عشق واقعی با فداکاری و اینجور چیزا همراه باشه.عشق اون از مدل بی وفایی بوده.ولی بازم عشق بوده عشق امروز فقط امروز نه عشقی برای همیشه.
بدرود

سلام
نه! این عشق واقعی نیست!
ولی نظر شما هم محترمه.
یعنی چی عشق امروز مال امروزه نه برای همیشه؟ امروزه عشق رو اینجوری کردن! عشق یک عزت و احترام خاصی داره واسه خودش، بازیچه نیست که!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد