میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

داستان کوتاه جالب

با اولین سیلی گیج شدم. احساس کردم همه چیز را برعکس میبینم. 
بهزاد داد می‌کشید و باز هم مرا می‌زد. هر چه التماسش می‌کردم، انگار نه انگار. 
تا به حال چنین رفتاری از شوهرم که چند سال بود با هم زندگی می‌کردیم، ندیده بودم. آن هم جلوی مردم. 
همه جمع شده بودند. هر کسی چیزی می‌گفت. چند نفر تلاش می‌کردند او را از من دور کنند. اما ظاهرا ناراحتی اش حدی نداشت و هیچ کس نمی‌توانست حریفش بشود. 
پسر جوانی که به نظر می‌رسید تازه دستش را از پریز برق درآورده، وقتی دید اوضاع هر لحظه بدتر می‌شود به بغل دستی‌ اش گفت: ...

- بابا یکی زنگ بزنه به ۱۱۰ 

و خودش مشغول شماره گرفتن شد.

با عصبانیت سرش داد زدم:

- به شما مربوط نیست آقا لطفا دخالت نکنید، این یه مسئله ی کاملا شخصیه. 

اما او بی‌اعتنا به اعتراضم کارش را ادامه داد. 

بهزاد به گریه افتاده بود. 

با خودم فکر کردم حتما از بلوایی که به پا کرده و جلوی این همه آدم داد و بیداد راه انداخته و زده توی گوشم، پشیمان شده است. 

نمی‌دانستم باید چه عکس العملی نشان بدهم. 

با خودم فکر کردم بهتر است به خانه برگردیم و آنجا راجع به مسئله ی بوجود آمده صحبت کنیم. 

اما انگار آن پسر مو سیخ سیخی کار خودش را کرده و پای پلیس را وسط کشیده بود.

ماشین پلیس که ایستاد مردم ناخودآگاه از دو طرف کنار کشیدند و راه کوچکی باز شد.

من روسری‌م را کمی مرتب کردم و سعی کردم قبل از آنکه اوضاع خیلی بدتر بشود به آنها بگویم که از شوهرم شکایتی ندارم و آنها می توانند بروند. 

اما همان پسر فضول خودش را انداخت وسط و شروع کرد به توضیح دادن:

- من از اولش اینجا بودم جناب سروان. مغازم همینجاس. راستش ما جلوی مغازه رو شسته بودیم، این خانم هم که پاشنه ی کفشش زیادی بلند بود، نتونس تعادلشو حفظ کنه، سر خورد و افتاد. سرش خورد لبه‌ی جدول! شوهرش، همون آقایی که نشسته زمین و داره گریه می‌کنه، خواست بگیرتش ولی نتونس. بنده خدا هی داد و بیداد می‌کرد و میزد تو صورت زنش. فکر می‌کرد بیهوش شده. ما هم حریفش نمی‌شدیم. هر چی گفتیم زن بیچاره تموم کرده، باورش نمی‌شد! 

من هم باورم نمی‌شد. چشمهای از حدقه درآمده‌ام را دوخته بودم به دهان پسر مو سیخ سیخی و او داستان عجیب‌ش را با آب و تاب تعربف می‌کرد. یک نفر آب می‌ریخت روی صورت بهزاد و من ذهنم پر می‌کشید به دیروز غروب که بی‌توجه به هشدارهای شوهرم که گفته بود پاشنه‌های این کفش زیادی بلند و تیزند، با اصرار و اشتیاق آنها را خریده بودم... 



نظرات 9 + ارسال نظر
لاله دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 20:32

چی شد؟!

نیروانا دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 21:01 http://nirvana18.blogsky.com

وای خدای من

فاطمه سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 00:25 http://deleman91.blogsky.com

این داستان انقدر زیبا بود که چند بار خوندمش
وقتی میخونی یه حس غم بهمراه عاشقی در کل داستان مخصوصا وقتی که به پایان نزدیک میشه موج میزنه.
وقتی داستان به پایان میرسه غم هم به اوج خودش میرسه

دقیقا منم چند بار خوندمش...
واقعا باید آفرین گفت به نویسنده این داستان

خیلی نظر خوبی دادید، ممنون....

سارا سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 10:30 http://sky-2012.mihanblog.com/

وااااااااااااای خیلی ناراحت کننده بود
اجازه هست کوپیش بکنم؟ الان کوپی میکنم بعد اگر ناراضی بودی حذفش میکنم


راحت باش، منم از جای دیگه کپی کردم!

باران پاییزی سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 10:51 http://baranpaiezi.blogsky.com

asma سه‌شنبه 27 فروردین 1392 ساعت 13:44 http://rahaa1000.blogfa.com

hami پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 00:47 http://hami-lahijan.blogfa.com/


خنده دار بود داداش
اما نمیدونم چرا کامنتای بالا ناراحتن


از دو نظر میشه نگاه کرد! تو از اون نظر خنده دارش نگاه کردی
یه نفر هم اونجا که اینو از اونجا برداشتم مثل تو بعد خوندنش نوشته بود خنده داره
دمت گرم....

همسایه برار پنج‌شنبه 29 فروردین 1392 ساعت 22:19

چی ببوست؟؟؟؟
منکه فکر بوکودم مرده بمرده

نه برار، زنای مرداک حرف گوش نکوده، هونه واسی بمرده

neo شنبه 31 فروردین 1392 ساعت 14:31 http://cruel-life.blogsky.com/

خیلی غمگین بود....اصلا نمیتونم این شرایط رو تصور کنم خیلی تلخه
از همه بدتر این کفشای پاشنه بلنده....منکه اصلا نمیتونم بپوشم دیشب به زور واسه عروسی پوشیدم

بله همینطوره...
همه دخترا من مطمعنم که براشون سخته ولی برام عجیبه که همچنان میپوشن! مثل خودت که میگی دیشب به زور پوشیدی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد