میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

اتفاق باور نکردنی!


ﻣﻦ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ!!!

ﻭ ﺗﻮ ﺑﺎ " ﺍﻭ" ﻣﯽ ﺭﻭﯼ!!!
ﺍﻭ ﻋﺮﻭﺳﺖ ﻣﯽ کند...
ﮐﻮﺩﮐﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻣﯽ ﻧﻬﺪ...
ﮐﻮﺩﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ...
ﻭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ!
ﻭ ﻣﻦ ِ ﯾﮏ ﺷﺒﻪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺩﺭﺩ!

ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ِﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ...

ﻫﻤﺮﺍﻩ ِﺗﻤﺎﻡ ِﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺖ...

ﭘﯿﺮ ﻭ ﭘﯿﺮ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ!!!
ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ...
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﯼ ﭘﺮﮔﺎﺭ ِ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩﻡ!!!
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ...

ﺷﻌﺎﻉ ِ ﺩﺭﺩﻡ... ﺑﺎ ﻭﺳﻌﺖ ﻋﺬﺍﺑﻢ... بزﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!

ﻭ ﺧﺪﺍﻢ ...
ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻣﺪﯼ... ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺯﺩ!!!
ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﮐﺮﺩﯼ... ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ!!!
ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﯽ... ﺧﻤﯽ ﺑﻪ ﺍﺑﺮﻭﯾﺶ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ!!!
ﺩﺳﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﺬﺍرﺩ...
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ِ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯿﺮﻡ...
ﻭ ﺩﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﭘﯿﺮ ﺷﻮﻡ!!!
ﻓﻘﻂ...
ﭼﻮﻥ...
ﺗﻮ ﺭﺍ...

ﺳﺎﺩﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ!

 

 

میثاق نوشت:

نمیدانم این دیگر چه بازیه جدیدیست که روزگار شروع کرده از برای اذیت کردن من!
عشقم را گرفت بس نبود... 

حال با اذیت کردن عشق من قصد در از بین بردن من رو گرفته! 

یه سری هستن که بلغور میکنن عشقم داره تاوان بدی که در حق من شده رو پس میده! 
ولی مگه داریم؟!
من که ازش ناراضی نبودم و نیستم!
من که تنفری ندارم!
من که نفرینی نکردم!
چرا این روزگار لعنتی باید انتقام منی که مشکلی ندارم و برایش آرزوی خوشبختی و خوشی روز افزون داشتم رو از عشق من بگیرد؟! 

چرا؟! مگه فوضول ناراحتی منم هست؟! خودش ناراحت کرده! خودشم میخواد انتقام بگیره!
ای روزگار بی عدالت و بی وجدان!
این دیگه چجورشه؟! اگر واقعا داری انتقام منو میگیری باید بگم که واقعا مشکل مغزی روانی داری! 

چون اول میای منو درگیرش میکنی و عاشقش! بعد میای باعث جداییمون میشی! بعد میای انتقام میگیری؟!!!!

اگه واقعا اتفقات این زندگی دست تو هستش و قدرتی داری از اول نباید میذاشتی عاشقش بشم! باشه عاشقش شدم دیگه نباید باعث جدایی میشدی! اون موقع قدرتت کجا بود؟! حالا قدرت پیدا کردی و داری انتقام میگیری؟؟؟؟! 
نه من نمیتونم قبول کنم، اصلا هیچ جوره با منطق من سازگار نیست! پس یا کلا وجود نداری یا اگه وجود داری خوب و مهربان نیستی بلکه خیلی هم بد و ظالم هستی و دارای کرمی عجیب در وجودت هستی که خیلی وول وول میخوره و میای سر بنده های خوبت عقده هاتو خالی میکنی...! 
کسی که همیشه خوب بوده و سر بزیر حقش این همه بدی و ناخوشی روزگار نیست!

کسیکه همیشه بتو فکر میکرده، که چه کاری رو صلاح میدونی و چه کاری رو صلاح نمیدونی، کاراش رو با صلاح تو تنظیم میکرده این حقش نیست!

منظورم خودم نیستم! منظورم عشقمه...

من که میگم تو اینی نیستی که بما نشو داده شدی!


یا اصلا نیستی یا اگه هستی، این نیستی!

دلم...

خالی بود!
به ضربان در اومد!

عاشق شد!
پر شد از علاقه شدید قلبی...
داشت حال میکرد...

چنان در قفس خودش بالا پایین میپرید که هرکی نمیدونست فک میکرد ماه رو فتح کرده...
ولی به اون چه درش بود خوش بود و لذت میبرد...
اما به ناگاه همه چی بهم خورد...
دلم...
خالی شد از آن چه که درش بود!
چون ناگهانی بود باعث شکستش شد...
من موندم و یه ترک وسط قلبم!

خوشی ها معمولا کوچیکن و میان همون لحظه هستن و نمیمونن و بدلیل کوچکی از اون ترک در میرن!

اما غم های لعنتی که میان! قشنگ بزرگ میان! اونقدر بزرگ که از هیچ ترکی رد نمیشن!
آره... غم اومده! درد اومده! خیلی هم بزرگه!
ترک قلبم کوچیکه! کاش ترک بزرگتر بود و از قلبم در میرفت این غم لعنتی!

دلم رو پرکرده!
نمیذاره خوب کارشو انجام بده

گرفته یه جورایی! دلمو میگم! بدجور گرفته....

هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد و فقط میتونم تماشا بکنم و ذره ذره آب بشم!
چرااااااااااااااااااااااا؟! ای روزگار لعنتی!!!!! چرا؟!


نمیدونم چی میشه؟!

آیا... میخواستم بگم آیا با خوبیو خوشی تموم میشه؟! دیدم نه! هیچ جوره پایان خوش نداره! اتفاقیه که دو سر باخته برام!

لعنت بمن..

 لعنت به منی که قبلا بیخودی متعصب بود...


پی نوشت : روزگار = خـ...


نظرات 5 + ارسال نظر
باران پاییزی چهارشنبه 4 تیر 1393 ساعت 09:45 http://baranpaiezi.blogsky.com

هر چی بگم یا بنویسم از ناراحتیت کم نمی کنه و شاید بگی بیاد جای تو باشم تا این حجم ناراحتی رو درک کنم اما امیدوارم تاب بیاری اینهمه درد و ناراحتی رو

فقط این اتفاقات رو میبینم به روزگار بیشتر کافر میشم!
منظورم از روزگار که میدونید چیه؟!

آرام پنج‌شنبه 5 تیر 1393 ساعت 22:40

امیدوارم خدا صبرتو بیشتر کنه میثاق جان و منو ببخش نمی دونم چی بگم که تسکین درد ت باشه

چیزی، حرفی نیست که تسکین دهنده باشه!
شما ببخشید که هروقت میاید به من سر بزنید یه پستی هست که باعث راحتی شما میشه!

یک ذهن پریشان جمعه 6 تیر 1393 ساعت 15:19

نیروانا سه‌شنبه 10 تیر 1393 ساعت 01:10

میثاق تقصیر عشقت بود که چرا به پای تو نمونداگه واقعا میخواستت اینجوری نمیرفت
دیگه حالم داره ازدوست داشتن کسی به هم میخوره قبلا دوست داشتم یه عشقی داشته باشم منوواسه خودش بخوادنه چیز دیگه وهرطورکه شده بجنگه باهمه دنیاولی الان نه چون من ازاین شانسا ندارم
این روزا حس میکنم نمیتونم کسی روازته دل دوست داشته باشم اینقدر من بی احساس نبودم که نمیدونم چرا اینجوری شدم
دلم خیلی پره ازخودم خیلی..........................

نه نه نه! تقصیر من بود!

منم همینطور...

آرام چهارشنبه 11 تیر 1393 ساعت 15:58

چندی ست که به پایان رسیده ام...

سکوت های طولانی ام

خیره شدنم به نقطه ای مبهم

غرق شدنم در خویش

در خروش این همه ادم, تنها ماندنم.......

خشکیدن خون زندگی در رگهایم

گریز از چشم ادمها و پناه بردن به خاطرات دور

کنج انزوا و خو گرفتن با دردهایم

فقط نشان از یک چیز دارد :

من سالهاست مـــــــــــــرده ام ....

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد