در اندرون مـــــن خستـــــه دل ندانـم کیسـت
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلـم ز پرده برون شـــد کـجایـــی ای مـطرب
بـنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مـــــرا بـه کار جـهان هرگز الـتـفات نـبود
رخ تو در نظر من چنین خوشـش آراسـت
نخـفـتـهام ز خیالی کـه میپزد دل مــــن
خـمار صدشـبـه دارم شرابخانه کجاست
چـنین کــــه صومعـه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن بـــه دیر مـغانـم عزیــــــز میدارند
کـه آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چـــه ساز بود که در پرده میزد آن مــطرب
کـه رفـت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عـشـــق تو دیشب در اندرون دادند
فـضای سینـه حافـظ هنوز پر ز صداست
چشمهایت را ببند ،
در دلت با خدا سخن بگو ،
به همان زبان ساده خودت سخن بگو . . .
هر چه میخواهی بگو ، او میشنود ،
شاید بخواهی تو را ببخشد ،
یا آرزویی داری ،
شاید دعایی برای یک عزیز و یا شکرش ،
بگو میشنود . . .
این لحظه ی زیبا را برای خودت تکرار کن ،
پرواز دلت را حس خواهی کرد . .
خیلی قشنگ بود
بله همینطوره
very good
با سپاس از حافظ