میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

هشت روز دوری از همه چیز...

زندگی ما مثل پادگانه!


من فراگیری در یه گروهان!
اون فراگیر دیگری در گروهان دیگر!


گروهان ما با قوانین فرمانده خودمون اداره میشه! چه خوب چه بد چه سخت چه راحت! میسوزیم و میسازیم! چه گاهی به ندرت تشویقی بگیریم! چه هر دقیقه تنبیه بشیم!

در طول هفته یک روز، اونم دو ساعت، وقت ملاقات دارم! برای کل گروهان! یعنی سهم هرکس پنج دقیقه بیشتر نیست!

و اینکه اگه در طول هفته هیچ خطایی نکرده باشیم اجازه میدن چهارشنبه غروب بریم مرخصی و شنبه سپیده دم برگردیم!


گروهان اونا هم قوانین خودش رو داره که گاهی سخت گیرانه تر! حق ورود و خروج به راحتی ندارن! جز اینکه جزییات مشخص باشه که قراره کجا برن با کی برن کی اونجا هست کی میرن کی برمیگردن چرا میرن و و و  ...

ولی با همه این سختی ها ، استثنا اون قانون ملاقات رو اونا هم دارن!
با یه تبصره که حق ملاقات با افراد گروهان مارو ندارن!

و این تبصره مشکل و نقطه تاریک داستان زندگی ما به حساب میاد!


یه روز صدام کردن که بیا برو ملاقاتی داری، رفتم با ملاقاتیم داشتم حرف میزدم که دیدم روی میز کناری برگه های افرادی که قبل من ملاقات داشتن هست، خوب که نکاه کردم دیدم چند نفر قبل من اون بود که ملاقاتی داشته...


چند روز که میگذره و هیچ خبری نداری، اونوقته که کم  کم ، روز به روز ، به میزان دلتنگی افزوده میشه! تا جایی که، شبی میرسه، از فرط دلتنگی خوابت نمیگیره و دم به دم پهلو به پهلو میشی! در این بین تصویر های ذهنی هستش که سر گرمت میکنه و باعث سرخوشی میشه! اما وقتی یادت میاد اینا فقط تصویر و تخیلات ذهنیه که ممکنه هیچ وقت به واقعیت تبدیل نشه، برمیگردی به همون دلتنگی قبلی! بلکه دلتنگتر...


خستگی های آخر شب!

کمر درد های بعد چندین ساعت رژه!

صدای فریاد های فرمانده توی گوشت!

حق به جانب بودن پایه بالایی ها!

فکر و خیال های سر برجک نگهبانی!

دیدن باران های زود هنگام پاییزی از برجک!

رزه رفتن های پیاپی حتی زیر بارون!

صدای هق هق نیمه شب بعضی از بچه ها!

بغض های نشکسته بعضی از دوستان!

نفس نفس زدن های همگردانی های تپل وقت ورزش صبحگاهی!

کمک کردن های مرامی در وقت های گیر افتان ها به دور  از چشم فرمانده!

...


همه و همه میتونه با یه تماس تلفنی کوتاه از یاد برده بشه...

تماس تلفنی ای که بعد سی تا چهل دقیقه تو صف منتظربودن، میرسی به باجه تلفن و میخوای سی تا چهل ثانیه باهاش صحبت کنی، اونم با ترس و لرز...

که به دلیل قوانین خاص فرماندشون دیگه از انجامش منصرف شدم...


با همه این حرفا، یادش هم آرامش بخشه...


پ.ن. یک : کل داستان از تخیلات ذهنم  و مخلوط با خوابی گرفته شده که تو پادگان دیدم!

پ.ن. دو : اون پادگانی که گفتم بعضی جاها میتونه دل خودمون باشه و فرمانده مورد نظر مغز لعنتی!!!

پ.ن. سه : کل داستان سر برجک نگهبانی نوشته شده.

پ.ن. چهار : م. ر. ا. د. ش. ت. س. و. د.

عکس تو...

عکس تو

بر عکس تو
مــــــــــــــــــدام 

در آغوش من است...

روز اول

چه قصد هایی داشتم؟!

با این شرایط که تو شهر خودم افتادم

و  رفتیمو لباس و تجهیزات رو دادن و برگشتیم خونه

و اینکه در ادامه خدمت پنجشنبه ها و جمعه ها تعطیلیم و میایم خونه

قصد ها انجام شدنی نیست.


ولی خوب خیلی خوبه که تو شهر خودم هستم و به کارایی که داشتم میتونم برسم

و از همه مهمتر جمعه ها به کوهنوردیم میرسم :)

امیدوارم که بریم...

حدودی سه ساعت دیگه میرم واسه سربازی...

امیدوارم دو ماه دیگه تمدید نکنن مارو...

جدای از دیر تر شروع شدن سربازی و از اون طرف درتر تموم شدنش! ممکنه دو ماه دیگه اوضاع من رو بدتر کنه! چون این دوماه گذشته اوضاع نسبت به قبل خیلی بدتر شد! طوری که اصلا فکرشم نمیکدم به اینجا برسم!!! بیشتر از این نمیخوام توضیح بدم که چیه و در مورد چی میگم ولی همینطور سر بسته میگم!

هیچ وقت هیچ چیزی اونطور که ما میخوایم پیش نمیره!

فکر میکردم ممکنه این دوماه فرجی بشه! نشد!

امیدوارم با دوماه دوری درست بشه!

و امیدوارم جمله ی : هیچ وقت هیچ چیزی اونطور که ما میخوایم پیش نمیره! این دفعه صدق نکنه و اونطور که من میخوام پیش بره...


قصد دارم با هیچ کس تماسی برقرار نکنم...

قصد دارم مرخصی نیام...

و قصد های دیگه!


البته اینم بگم، گاهی قصد هایی داری ولی تو موقعیتش که قرار میگیری میبینی نمیشه اون قصدی که داشتی رو انجام بدی و بیخیال قصده میشی :| (همون هیچ وقت هیچ چیزی اونطور...)


انتظار!

تا دقایق آخر منتظرش میمونم!

دوست و آشنا و غیر آشنا پیام داد و یه چیزی کفت، دمشون گرم اما اونی که باید میداد نداد! اونم دمش گرم :|


خیلی خوب میشد وقتی انتظار درک شدن داریم ، یکمم تلاش کنیم تا درک کنیم طرف مقابل چی داره میکشه!

خیلی خوب میشد اگه یکم به دلیل انجام کاری توسط شخصی که انتظار انجام اون کار از اون فرد نمیرفت، توجه میشد! فقط یکم!

خیلی خوب میشد اگه دقت میکردیم که خودمون میتونیم جلو بعضی رفتار های بعضی افراد رو خیلی راحت بگیریم و نذارین به جاهای باریک کشیده بشه!

خیلی خوب میشد به این توجه میکردیم، وقتی خودمون جلوی به جای باریک کشیده شدن رو نگرفتیم و رسید به جای باریک، بهتره یکم هم خودمون رو مقصر بدونیم!

خیلی خوب میشد اگه نمیشد! اما الان خیلی خوب میشه اگه بشه و خیلی بد میشه اگه نشه!


پ.ن. یک : من خوبم، من قوی ام، من شکست نمیخورم، من بیافتم هم دوباره بلند مشیم، در یک کلام: من کوهنوردم... مثل کوه محکمم!

پ.ن. دو  : همون پی نوشت های پست " از چی بگم! "

پ.ن. سه : پ.ن. یک، صحبت منم منم نیست، صحبت انرژی مثبته، بله!

پ.ن. چهار : م ر ا د ش ت س و د

رفیق چیست؟!

رفیقی چندین سال پیش بهم گفته بود اینایی که دور و اطراف خودت میبینی همشون رفیقت نیستن، اینا یه دوست معمولی هستن که نمیدونن رفیق چیه و رفاقت یعنی چی! (حالا دقیقا اینا رو نگفته بود ولی منظور حرفش همین بود.) در جواب رفیقم نگفتم اشتباه میکنه ولی گفتم اینطوریی ها هم که تو میگی نیست... و یه جورایی طرف دوستانی که فکر میکردم رفیقن رو گرفتم!

تعداد اون دوستان کم کم، کم شد و کم شد تا رسید به چند نفر که دیگه با خودمون میگفتیم اینا خوبن و با هم خوشیم و خوشی های مشترک زیادی داریم و با وجود اختلاف سلیقه هایی که بود باز هم با هم برنامه ها میرفتیم و خوش بودیم!

اما با اینکه این رفاقت ها چندین سالی از بودنش میگذشت ولی ظاهری بود...

یادم میاد، به یکی از دوستام که چندین وقت پیش در مورد نوع رفاقت من با چند تا ازدوستانم پرسیده بود، به شکلی بدون شک گفته بودم این رفاقت های صمیمی که میبینه ادامه دار نخواهد بود!

چون فکر هرکدوم رو یه جوری میخوندم که چرا این رابطه رو، با وجود اختلاف سلیقه های عمیق و خوشی های ظاهری باز هم حفظ میکنه! حالا شایدم اون چیزی که من میخوندم اشتباه بوده و باشه.


چطور ممکنه آدم ظاهر مظلومی داشته باشه ولی باطن؟!


واقعا رفیق چیست؟!

رفیق واقعی چیست؟! کیست؟!