میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

داستان کوچولو - دو خلبان نابینا

دو خلبان نابینا که هردو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد.
زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت:
باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می‌کنن و اون وقت کار همه مون تمومه! 

میثاق نوشت : نمیدونم با این داستان باید خندید یا باید اونو با اوضاع خودمون مقایسه کرد و غصه خورد! یعنی تا نرسیم لبه پرتگاه جیغ نمیزنیم تا شاید نجات پیدا کنیم؟! 

اگه دیدی آدمی با تنهاییش حال میکنه!


اگه دیدی آدمی با تنهاییش حال میکنه!


بدون راز قشنگی تو دلش داره...
و اگه تونستی حریم این تنهایی رو بشکنی...

بدون تو از رازش قشنگتری...


دیروز گفتم تنهایی یعنی... امروز جواب گرفتم از این روزگار لعنتیه خراب شده!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تنهایی...



تنهایی یعنی...

بی خبری از کسی که روزگاری از دقیقه دقیقه ی هم خبر داشتید...


تنهایی یعنی...

روز تولدت خوابشــــــــــــــــو ببینی...



دلم تنگه ، مثل ابرهای تیره      توی حسی مثل زندون اسیره 

تو از احساس من چیزی نمیدونی      که داری بـی خودی منـو میرنجونی



داستان کوچولو - مرد نابینا و ...



مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! 

پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌ 
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ 
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. 
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌ برای چه می خندی؟ 
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود. 
مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. 
مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ 
نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد!

میثاق نوشت: دوست گرامی و بزرگوار ، وبلاگ "همدل و همراز" این داستان رو برام فرستادند، باسپاس فراوان از ایشون