میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

تصور کنین دخترا برن جبهه جنگ!


مریم اون دشمن رو تیر بارون کن...

- نــه حیفه خوشکله دلم نمیاد بکشمش ؛ نمیخوام 

سارا اون پسره رو بمبارون کن...

- نـــــــه شبیه بی افمــــــــــــه نمیتونم بکشمـش 

مهسا تفنگ ها رو پر کن...

- باشه ؛ یه لحظه وایســـــــــــا موهامو ببندم 

نیلو خشاب ها رو بیار...

- وای یه سوسک داره رو خشابا را میره 

شبنم اون پسره رو بکش...

- وای نـــــــــــــــــه نمیتونم خون ببینم 

سوسن هفتیرا رو پر کن...

- اه دیدین چی شد ناخنم شکست 

مهناز فردا باید بریم خط مقدم...!

- واااای نه! چی بپوشم؟ 



آدم وقتی عاشق شد...



آدم وقتی عاشق شد...

چشمش خود به خود روی همه بسته میشه... !

اگه نشد... اون عشق نیست...


آدم وقتی عاشق شد...

فقط صلاح و خوبیه عشقش رو میخواد... !

اگه غیر از این بود... اون عشق نیست...


آدم وقتی عاشق شد...

یه لحظه نمیتونه غم عشقش رو ببینه و آروم بگیره... !

اگه غیر از این شد... اون عشق نیست...


آدمی که عاشق شد...

هیچ وقت با رفتن عشقش به آرامش نمیرسه... !

اگه رسید... اون عشق نیست...


آدمی که عاشق شد...

آرامش رو فقط تو آغوش عشقش میبینه... !

اگه غیر از این شد... اون عشق نیست...


آدم اگه عاشق شد هیچ وقت اون عشق رو فراموش نمیکنه...

حتی اگه ازش دور بشه و... همه درهای بینشون بسته بشه... !

اگه فراموش کرد... اون عشق نیست... !


آدمی که عاشق شد...

آدم نیست اون فــقـط یــــه عـــاشــقـــــه........................!




شاید تنها کسی نبودم که دوستت داشتم...

اما کسی بودم که تنها تـــــــــــــــــــــــو را دوست داشتم!



داستان کوچولو - خواست خداوند



سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت. 
وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست. 
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید. 
وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست ! 
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد ... 
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله ای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!! 
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید ! 
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد. 
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ 
تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟! 
وزیر پاسخ داد : پادشاه عزیز مگر نمیبینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!! 

 پس بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است و هر اتفاقی که می افتد به صلاح ماست... 

مصاحبه برای استخدام



مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟

متقاضی : 499 عدد !


مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید.

متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !!


مصاحبه کننده : حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضیح دهید !

متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم - مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال - مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !!


مصاحبه کننده : شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جز یکی. اون کیه ؟

متقاضی : گوزنه که تو یخچاله !!


مصاحبه کننده : چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟

متقاضی : خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !!


مصاحبه کننده : سوال آخر: اون پیرزن کشته شد، چرا ؟

متقاضی : امممممممم، نمیدونم، غرق شد ؟


شما میدونید چرا؟ لطفا اول جوابی که بنظرتون میاد رو در نظرات بنویسید، بعد برید به ادامه مطلب و جواب صحیح رو بخونید 

  ادامه مطلب ...

استاد علی اکبر دهخدا و رادیو صدای آمریکا


با خوندن این مطلب اولین سوالی که به ذهنم اومد این بوده: ما چه بودیم و چه شدیم؟!


و اینکه:

آخر و عاقبت ما چه خواهد شد؟

این یه روز خوبی که میگن میاد، به من و امثال من و همسن و سال های من میرسد آیا؟!


 

ادامه مطلب ...