میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

داستان کوچولو - مرد کشاورز و زن نق نقو

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. 

تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. 

بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. 

ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد. 

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. 


هر وقت...

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد! 

اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد! 


پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم. 

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!! 




داستان کوچولو - مرد دوچرخه سوار

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. 

او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. 

مامور مرزی میپرسد: « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»! 
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. 
بنابراین به او اجازه عبور میدهد. 
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... 
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود. 
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او میگوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟ 
قاچاقچی میگوید: دوچرخه! 


بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند... 


رای من دکتر محسن رضایی



رای من...

دکتر محسن رضایــــی


بدون تردید با محسن رضایی به بهترین انقلاب اقتصادی خواهیم رسید...


بیایید دست در دست هم با رای دادن به محسن رضایی در این انقلاب بزرگ اقتصادی و رونق تولیدات داخلی سهیم باشیم...



شنیده بودم دروغ می گویند...




شنیده بودم دروغ می گویند
اما انتظارش را نداشتم...
آینه ها را می گویم
جای ِ من...
تصویر تو را
تحویلم می دهند !!!


از دوست عزیزم نیما رجب زاده


من خود آن سیزده ام !!!



یار و همســر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگــــرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشــــــــــــــق بسوزد که درآمد پدرم

عشـــق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیــــــــــچ نیرزید که بی سیم و زرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهــم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهـــــد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خـــود می گذرم

تو از آن دگری رو مــــــــــــرا یاد تو بس
خود تو دانی که مــن از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیـــــر
شیـــــــــــرم و جوی شغالان نبود آبخورم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خــــود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهـــــد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خــــود می گذرم