میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

امید، قوه محرک زندگی است...

تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتن تا ببینن چند ساعت دوام میارن، حداکثر زمانی رو که تونستن دوام بیارن 17 دقیقه بود.
سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر 17 دقیقه می تونن زنده بمونن به همون استخر انداختن، اما این بار قبل از 17 دقیقه نجاتشون دادن.
بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردن دوباره اونها رو به استخر انداختن.


حدس بزنید چقدر دوام آوردن؟


26 ساعت !!!!!!!!!!!!


پس از بررسی به این نتیجه رسیدن که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها امیدوار بودن تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستن این همه دوام بیارن.

امید، قوه محرک زندگی است...

میثاق نوشت 1 : حالا یه دو هفته ای میشه که برنامه من این شده! وقتی که دیگه کاملا قطع امید میکنم برای رسیدن به چیزی که میخوام و دیگه از فکرم بیرونش میام یهو یکی پیدا میشه که به نحوی بهم امیدی میده و دوباره شروع میشه درگیری فکریم... چندین و چند بار قطع امید کردم که دوباره یه زنگی یه دلداری یه چیزی دوباره امید رو زنده کرده!
آخری هم دیشب بود و قراره تا ظهر مشخص بشه کاملا!
میثاق نوشت 2 : و همچنین من امیدوارم...

عمــرت بـه هــدر رفته اگر دست نگیری...



صد سال ره مسجد و میخانه بگیری      عمــرت بـه هــدر رفته اگر دست نگیری
بشنـو از پیـــر خرابات تــو این پند       هر دست که دادی به همان دست بگیری

تعادل لازم...



مسـیر زندگـی یـک طنـاب باریـک اسـت کـه اگـر نتوانیـد بیـن عقـل و قلـبتان تعـادل برقـرار کنیـد سـقوط شمـا حتمـی اسـت .


داستان کوچولو - دو خلبان نابینا

دو خلبان نابینا که هردو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد.
زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت:
باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می‌کنن و اون وقت کار همه مون تمومه! 

میثاق نوشت : نمیدونم با این داستان باید خندید یا باید اونو با اوضاع خودمون مقایسه کرد و غصه خورد! یعنی تا نرسیم لبه پرتگاه جیغ نمیزنیم تا شاید نجات پیدا کنیم؟! 

اگه دیدی آدمی با تنهاییش حال میکنه!


اگه دیدی آدمی با تنهاییش حال میکنه!


بدون راز قشنگی تو دلش داره...
و اگه تونستی حریم این تنهایی رو بشکنی...

بدون تو از رازش قشنگتری...