تنهایی یعنی...
بی خبری از کسی که روزگاری از دقیقه دقیقه ی هم خبر داشتید...
روز تولدت خوابشــــــــــــــــو ببینی...
دلم تنگه ، مثل ابرهای تیره توی حسی مثل زندون اسیره
تو از احساس من چیزی نمیدونی که داری بـی خودی منـو میرنجونی
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت.
شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد.
بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی.
شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود میآید...
از وبسایت جالب و خوب " همه چیز های جالب "