میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

انتظار...



انتظار...
شش حرف و چهار نقطه ، کلمه ی کوتاهیست...
اما سال ها طول خواهد کشید تا بفهمی یعنی چه...
کاش منتظرت نبودم...
کاش می شد گفت : 
"یادت مرا فراموش..."

قصه شمع و پروانه


سالها قصه ی شمع و پروانه را بارها گوش میدادم .

اما هیچ وقت نمیدانستم چرا پروانه با اینکه میداند شمع در فکر سوزاندن بال های اوست باز هم دیوانه وار به دورش میچرخد یا چرا شمع با اینکه عشق پروانه را میبیند باز هم به فکر سوزاندن بال های پروانه است؟؟؟ 

دروغ نمیگویم هنوز هم نمیدانم ولی حس پروانه را درک میکنم .
آخر خودم پروانه ای شدم و تو هر لحظه شعله کشیدی تا مرا بسوزانی ،
منی را که عمری در آتش عشقت سوختم ولی دم نزدم ، منی را که ازآب شدنت گریستم ،

و با نفس هایم شعله های پر شراره ات را فوت کردم تا اب شدنت را نبینم ،

اما تو پنداشتی من از ترس سوختن بال هایم تو را خاموش کردم .

پس دوباره خود را برای سوزاندن من شعله ور ساختی !!!
من در فکر آب شدن تو بودم و اشک میریختم ،
که اگر اینگونه خودت را برای سوزاندن من شعله ور کنی طولی نمیکشد که خود را برای ویران کردن من نابود سازی ،
ولی تو اشک های مرا به خاطر ترس از سوختن میدانستی .
تو هیچ وقت مرا نفهمیدی ،

بیا بال های من در اختیار تو بال هایم را بسوزان ، من بدون بال باز هم با عشقت زندگی میکنم .

ولی شمع من روشنی شبهای خاموشم ، مواظب خودت باش که آب نشوی ، بدون بال میتوان زیست ولی بدون تو نه ! 

 


" یه پست از پست های قدیمی "




نخود هر آش!

یه روز گاو پاهاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه.
کشاورز دامپزشک میاره.
دامپزشک میگه: ”اگه تا ۳ روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بُکشید.”
گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه: “بلند شو بلند شو”
گاو هیچ حرکتی نمیکنه…
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه: ” بلند شو بلند شو رو پات بایست ”
باز گاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش!
روز سوم دوباره گوسفند میره میگه:
“ سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کُشته شی! ”
گاو با هزار زور پا میشه...
صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه:
” گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم … گوسفند رو قربونی کنید… ”

نتیجه اخلاقی: خودتون رو نخود هر آشی نکنید !

از وبسایت "همه چیزهای جالب"

چه امید بندم...


چه امید بندم در این زندگانی که در نا امیدی سر آمد جوانی

سرآمد جوانـی و مــا را نیامد پیــام وفایــی از این زندگانــی


گاهی وقت ها هست که،

دوست دارم خدا بیاد بشینه کنارم، دستم رو بگیره،

بگه: این آدم ها اذیتِت میکنن... بیا بریم.

ولی نمیاد این طلبش رو بگیه!!!


گاهی دلم بی هوا ، هوایت را می کند . . .

هوای تو ، تویی که هیچ وقت هوایم را نداشتی!



دیوانه عاشق یا عاشق دیوانه؟!


از دیوانه ای پرسیدند پدر و مادرت را بیشتر دوست داری یا خدا را؟
دیوانه گفت:عشقم را.
گفتند:عشقت کیست؟
گفت:عشقی ندارم.
خندیدند و گفتند:برای عشقت حاضری چه کنی؟
گفت:مانند عاقلان و سالمان نمیشوم، نامردی نمیکنم، دوستش خواهم داشت، تنهایش نمیگذارم، میپرستمش، بی وفایی نمیکنم، با او مهربان خواهم بود.
گفتند:اگر تنهایت گذاشت، اگر دوستت نداشت، اگر نامردی کرد، اگر بی وفا بود چه؟
گفت:اگر اینگونه نبود که من دیوانه نمیشدم...

میثاق نوشت: من قربون این دیوونه میشم که از هرچی عاقل عاقل تره...