نیاز باشه فصل می کنیم نه وصل !!!!

اول مادر میاد تو اتاق ، برام آشناس ولی چیزی یادم نمیاد ، میگه الان دخترم میاد ، خواستگارش هم تو راهه . دختر و پسر با کمی فاصله وارد میشن . 

دختر 19 ساله ، دیپلم ، به تازگی مشغول کار شده ، متولد و بزرگ شده ی تهران ، فرزند اول از دو فرزند . پسر 25 ساله ، از شهرهای شمالی ، پنجم ابتدایی ، فرزند هفتم و آخر .

طریقه ی آشنایی : دختر لب ساحل قدم می زده و حواسش به هیچ پسری نبوده و این تنها دلیل درخواست ازدواج پسر از دختر هست  

مادر دختر میگه منو باباش صددرصد مخالفیم ، ما نمی تونیم دخترمونو بفرستیم یه شهر دیگه ، از محل منزل این پسر هم تحقیق کردیم 90 درصد گفتن ما اگه دختر داشتیم بهش نمی دادیم  سابقه ی زندان داره ، والدینش هم مخالفن بیاد تهران .

می پرسم چی شد رفتی زندان ؟ میگه دعوا کردم ، میگم با دیه حل نمی شد ؟ میگه نه دیه هم دادم شش ماه هم رفتم زندان ، تو محل از من می ترسن پشتم حرف می زنن .

می پرسم چه دلایلی برای انتخاب این دختر داری ؟ میگه شما هر کاری بگی من کردم ، خیلی شیطون بودم ، واسه خودم یه روانشناسم  آدما رو از دور ببینم میشناسم ، این دختر با بقیه فرق داره دلم براش لرزیده ، میگم شاید با مامان باباش اومده نتونسته خیلی سروگوشی بجنبونه ، با دوستاش بود شاید یه چیز دیگه می دیدی ( دختر زیر لب می خنده ) .

به دختر میگم شما چه دلایلی برای انتخاب این پسر داری میگه من انتخاب نکردم ، گفتم میام پیش شما ، هر چی بگی گوش می کنم ، قبلا هم اومدم پیش شما ، 4 سال پیش ، کمک کردید طلاق بگیرم ، دو سال قبلش هم یه نامزدی رو بهم زدم  ... یادم میاد کی بوده ، قبلا هم برای راحت شدن از دست والدین تن به ازدواج داده بود .

تفاوت فرهنگی زیاد ( پسر شاکی میشه میگه یعنی ما فرهنگ پایین داریم ؟ میگم تفاوت با بالا و پایین یکی نیست ).

ترتیب تولد ( یکی اول و یکی فرزند آخر )

تفاوت زیاد در تعداد فرزندان

تفاوت زیاد سن والدین دختر و پسر از هم 

تفاوت تحصیلی ( پسر میگه من برای خودمم که شده درس میخونم ، لیسانس رو قول نمی دم ولی فوق دیپلم می گیرم ، میگم به نظرت چقدر طول می کشه ؟ میگه یک سال  میگم سه سال راهنمایی رو در یک سال با امتحان جامع می دی بعد دبیرستان یا هنرستان بری حدود 3-4 سال ، دو سال هم فوق دیپلم حداقل 6-7 سال طول می کشه ، نظرت چیه ؟ میگه نه من این کار رو نمی کنم ....

پایان جلسه میگم من این ازدواج رو تایید نمی کنم ، پسر میگه ما اومدیم پیش شما کمک کنید ، میگم کمک کردم ، متوجه نشدی ؟ هیچ وجه اشتراکی ندارید ، اون دوست داشتن هم که تاثیر یک هورمون موقت هست و به سرعت از بین خواهد رفت .

میگه یه چیز به شما بگم ؟ این دختر هم با دو تا سابقه ی ازدواج ناموفق مشکل بتونه کیسی پیدا کنه  ، میگم اتفاقا این مساله ای هست که باید روی دختر و والدینش برای انتخاب های ضعیفشون کار کنم .

 

ازدواج شوخی نیست

خیلی زودتر از وقت خودش اومده و به نظر میاد یک دور مسائل رو برای خانم منشی تعریف کرده ، میگه ببخشید اگه پراکنده حرف می زنم آخه خیلی حرف دارم ، بیشتر اون حرف می زنه یه وقتایی هم من می پرسم .

از خواستگاری تا عروسی کلا یک ماه طول کشیده ، چهار ساله ازدواج کردن تا الان چهارتا قهر اساسی 5-6 ماهه و ترک منزل تجربه شده و یک بچه 2/5 ساله دارن که تو هیچ کدوم از قهرها پدر اجازه نداده مادر بچه رو با خودش ببره یا حتی ملاقاتش کنه . معتقده زن من بچه های خواهرش رو بیشتر از بچه ی خودش دوست داره !!!!! بارها خانواده ها با هم درگیر شدن و حرمت شکنی کردن ، مادرشوهر و خواهرشوهر همچنان طبق زمان قارقار میرزا اجازه به پا کردن آشوب رو دارن و باید ازش چشم پوشی بشه ، همسر مدیر ساختمان بعد از آخرین درگیری اعلام کرده : تو هم این زن رو راه بدی من راهش نمی دم : ، بچه الان دست مادرشوهر هست و فعلا اجازه ملاقات به مادر رو نمی ده و معتقده باید تنبیه بشه ، طلاق هم نمی ده تا زنش موهاش رنگ دندوناش بشه و ....

شکل گیری رهاشدگی و احساس طرد شدن در بچه

مرز نداشتن ، اجازه دخالت کردن به هر کسی که سر روی بدن داره و می تونه حرف بزنه داده شده 

نداشتن مهارت شنیدن و شنیده شدن و گفتگو کردن

نداشتن مهارت حل مساله 

نداشتن مهارتهای زندگی زناشویی 

تله های فکری مثل ذهن خوانی و فاجعه سازی و ...

قرار شده با واسطه ای هماهنگ کنه تا خانم رو ملاقات کنم .

تصمیم سخت ولی واجب !

فرم پر شده رو نگاه ميكنم ، تعداد اعضاي خانواده رو چهار نفر نوشته 

يكي هم تو راهه. مرد و  زن هردو شديدا عصبي هستن

زن رو به مرد میگه تو حرف بزن من حرفی ندارم ، مرد میگه :

دو ساله ازدواج كرديم، من ازدواج دومم هست و خانوم ازدواج سومش ،هر كدوم يه دختر داريم 

كه چند ماه با هم فرق دارن ولی الان تو یه کلاس نشستن ، 

این خانوم بارها دختر منو اذیت کرده ، بیشترین دعوامون سر بچه هاس 

من با دختر ایشون کاری ندارم ، اینه که دختر منو می سوزونه ، کتک می زنه ، خفه می کنه ... 

خانوم تو حرفش میپره میگه تقصیر خودته و خودشه !

پیش تو خودشو میزنه به موش مردگی وقتی نیستی آتیش می سوزونه .

مرد رو به زن میگه یه کاری با این بچه کردی دو هفته از سوزوندنش گذشته بود

که به من گفت ، از ترس تو صداش درنمیاد چطور آتیش می سوزونه ؟!

جلسه ی اول به این میگذره که خانوم سی و سه ساله اس ، سه بار ازدواج کرده 

از 16 سالگی خونه بخت بوده ، در ازدواج دومش تو چهل روزگی دخترش

شوهر خونه رو ترک می کنه و بعدا متوجه میشن همسر دوم یه جا دیگه زن و بچه داره و ...

نهایتا طلاق غیابی می گیره و خودش دخترش رو بزرگ می کنه

خانواده حمایتگر نداره ، با پله تمیز کردن و کار تو شیرینی پزی و ... زندگی گذرونده 

مرد هم از همسر اولش خیانت دیده ، اهل شهر دیگه ای هست و با معرفی دوستی 

با خانوم دومش آشنا شده و در عرض یک هفته خواستگاری و عقد و ازدواج

به اجبار مادر دختر ، به سرعت برق و باد اتفاق افتاده !!!!

جلسه دوم دخترا رو ديدم : 

دختر مرد: سلام شما خانوم مشاوريد؟ 

  • بله
  • بابام گفته اگه شما اجازه بديد من ميتونم برم پيش عزيزم ( مادربزرگپدريتوشهرديگه ) 
  • چرا بري؟بابا گفته من بايد اجازه بدم؟
  • بله،آخه من اينجا رو دوس ندارم ،خواهش ميكنم شما اجازه بده من برم 
  • چي شده كه اينجا رو دوس نداري ؟ اذيت ميشي ؟ با مامان چطوري؟
  • مامانم خوبه ولي ميگه من اذيتش ميكنم ، به خدا من بازي ميكنم،كار ميكنم با آبجيام 
  • چه كاري ميكني؟ 
  • گردگيري، جاروبرقي ميكشم ،ظرف آب ميكشم ، توالت ميشورم ، حمام ميشورم و ...
  • تو چطوري جاروبرقي ميكشي ؟ جاروبرقي كه از تو بزرگتره ! مامان تو رو تا حالا زده؟
  • بله، ولي جاشون خوب شده دیگه درد نمی کنه ! 
  • ميتونم ببينم ؟
  • يه جا رو نميشه نشون داد ولي كمرم رو كه با سيم زده ميتونم نشون بدم
  • يه بارم خفهام كرده كه جاي دستاش رو گردنم بود 

كمرش رو ميبينم چندين جاي زخم وجود داره 

بغلش ميكنم ، ميگم اجازه ميدي ببوسمت؟

اجازه ميده و ميگه ميشه قبول كني

 من برم پيش عزيزم ؟😞 ميگم قول ميدم ديگه كتك نخوري و اوضاع خوب شه

دختر زن : نازنين خودشو به موش مردگي ميزنه 

ولي آبجي خوبيه ! ما با هم بازي ميكنيم ، درس ميخونيم ، كار خونه انجام ميديم 

ميپرسم شما دو تا هشت ساله و نه ساله ايد چطور كار خونه انجام ميديد؟

 چي كار ميكنيد؟ميگه من ظرف ميشورم نازنين آب كشي ميكنه، جاروبرقي ميكشيم و  ... 

جلسه سوم و چهارم و پنجم و ششم:

مشكلات گذشته ، توقعات ، انتظارات، بررسي مشكلات بچه

ها ، درگيري فيزيكي و كلامي مطرح و بررسي و راهكار داده ميشه

ولي باز اوضاع خوب نيست.

جلسه هفتم : به نظرم شما دو تا تصميمي براي بهبود اوضاع نداريد، 

لجبازي و كل كل كردن

انتقام از بچه ها گرفتن، قرباني كردن اين بچه كه تو راهه بيشتر مد نظرتون هست 

تا حل مشكلات و همكاري كردن، پس تا دو هفته مشاوره نياييد

 و بعد تصميمتون رو بگيريد يا كمك ميگيريد و اوضاع رو درست ميكنيد 

يا طلاق بگيريد .تا تصميم نگرفتيد پيش من نياييد .

فرداي جلسه ششم : خانوم به تنهايي آمده و ميپرسه

 به نظرتون چي كار كنيم؟ميگم من همه حرفام رو زدم 

حالا نوبت شماست كه تصميم بگيريد .

كمي از مواضعش پايين اومده و تهديد رو جدي ميبينه 

قراره بعد از تصميم براي ادامه يا قطع رابطه ملاقاتشون كنم .

 

لعنت خداوند بر رشوه گیرنده و رشوه دهنده

سه سالی بود که تو رابطه بودن ، هر چی تلاش کرد این رابطه دوام بیاره راه به جایی نبرد ، دو سال رفت انگلیس تا بتونه ریکاوری بشه و با تجدید قوا برگرده ، تازه برگشته بود که تو چت روم با کسی آشنا میشه ، دنیا براش روی خوشش رو نشون داده بود ، ظرف مدت سه ماه از اولین دیدار تا پوشیدن لباس عروس و رفتن به خونه ی بخت طول کشید ، به خودش قول داده بود نقش دو جنس رو به خوبی ایفا کنه ، روزها مرد بود و شب ها زن ، زندگی خرج داره !

ده سال از زندگی مشترکشون گذشته ، یک هفته سفر کاری رمقی براش نذاشته ، چمدوناش رو میذاره کنار در ، مرد خونه نیست ، یه زنگ بهش میزنه جوابی نمی گیره ، پیش خودش میگه شوهرم حتما هنوز از این که چند ماهه بیکاره ناراحته ، رفته جایی حس جواب دادن نداره ، یه زنگ میزنه خونه مامانش تا بگه که برگشته ، مامان همیشه جواب میده ، تو هر حالی که باشه ، مامان میگه شام بیا خونه ی ما .

وقت فورس گرفته ، یکی از دوستانم زنگ زده مرکز و خواسته براش وقت فورس بذاریم ، وقتی وارد اتاق میشه یادم میفته پارسال تو یک جلسه ی دوستانه حدود ده دقیقه ای با شوهرش دیده بودمش ، موقع خداحافظی حسم بهم گفته بود اینا مال هم نیستن !

خودش میگه منو دیدید ، میگم بله خاطرم هست ، چی شده خواستید همدیگه رو ببینیم میگه شوهرم به والدینم گفته منو دیگه نمی خواد ، یک هفته اس التماسش می کنم میگم عوض میشم ولی قبول نمی کنه ، فرصت یک ماهه داده ! ... من بعد ازدواجم فهمیدم همه ی خانوادش تو یه شهرستان خیلی کوچیک زندگی می کنن ، هشت تا خواهر برادرن ، ما دو تا هستیم ، گفتم عیبی نداره من می خوام زندگی کنم ، من فوق لیسانس بودم اون فوق دیپلم ، گفتم مهم نیست ، من مدیر یه شرکت بزرگ بودم معاملات بزرگ می کردم اون بیکار بود ، گفتم اشکالی نداره درست میشه ، خودم عروسی گرفتم ، خونه گرفتم ، کار کردم ، ما زندگی خوبی داشتیم ، حداقل من اینطور فکر می کردم ، الان ده سال گذشته ما دو تا خونه داریم ، بخش زیادی از هزینه های خرید خونه ها رو من دادم ، به اسم شوهرم کردم گفتم جیب منو تو نداره ، ماشین خوب خریدم به اسم شوهرم کردم ، کمک کردم درس بخونه ، الان دانشجوی فوق لیسانسه ، خیلی مهمونی دوستانم می بردمش ، ما خوش میگذروندیم ، مسافرت خارج می رفتیم ، من فکر می کردم فقط به من توجه می کنه ، البته فکر می کردم ، الان میگه چاقی ، خوشگل نیستی ، به خودت نمی رسی ، بدنت بو میده ( راست میگه هفته ای یک بار حموم میرم از بچگی از حموم خوشم نمی اومد ) ، آرایش نمی کنی ، بچه نمی تونی بیاری ، خودت تو دعوا ها گفتی برو زن بگیر ، من بچه دار نمی شم ، ( این حرف رو می زدم ولی دلم میخواست بشنوم ، بچه می خوام چی کار تو همه ی دنیای منی ) ، خوب لباس نمی پوشی ، خجالت می کشم با تو برم بیرون ، از من بزرگتری ( یک سال و نیم ) و ...

از این جا می خوام برم دکتر زنان ، مرخصی یک ماهه گرفتم ، می خوام برم دکتر پوست ، دکتر تغذیه میشناسید ؟....

طولاني ترين روز سال

نمي دونم يك سال از عمرم كم شد يا يك سال بهش اضافه شد ! به هر شكل تعداد موهاي سفيدم ، تجربه ام و شايد آرامشم بيشتر شد .

من زنده ام 😜

يكي از دوستان كامنت گذاشته كه زنده اي ؟!

اين پست صرفا براي اعلام در قيدحيات بودنم هست و ارزشي ديگري نداري !😜🌺

قضاوت نکنیم ، کمک کردن چاره سازتر است .

جلسه ی اول : نوزده ساله اس ، تو 15 سالگی ازدواج کرده و بعد یک سال طلاق گرفته ؛ الان همسر موقت و دوم مرد 41 ساله و پدر دو فرزند هست ؛ مادرش تو خونه ی این آقا کار می کرد ؛ بعد از طلاقش که البته کمک های موثری از همسر فعلی اش گرفته جهت طلاق ؛ ابتدا با هم دوست شدن و بعد تصمیم گرفتن مخفی از خانوم خانواده با هم صیغه بخونن ؛ پدر و مادرش هم استقبال کردن ! 

جلسه ی دوم 

پدر و مادر هر دو مصرف کننده و فروشنده ؛ سه تا دختر دارن ، دختر بزرگتر هم تو 15 سالگی ازدواج کرده و کامل خودشو به خاطر آسیب های خانواده از خانواده جدا کرده ؛ دختر دوم هم که در نوزده سالگی همسر دوم و موقت مرد 41 ساله اس ؛ دختر سوم 13 ساله و از 6 سالگی مصرف شیشه داره ، تقریبا هیچ ناحیه ای از بدنش نیست که اثری از تیغ موکت بری و تیغ معمولی ندید ، از مهر تا الان صیغه ی دو نفر شده ، یک 28 ساله ی مصرف کننده و یک 21 ساله ، صرفا چون فکر می کنه تمایل جنسی به جنس متفاوت نداره از هر دو جدا شده .

جلسه ی سوم 

شکایت از این که همسرم اجازه نداره شب ها جواب منو نده ، اجازه نداره با خانومش بره مشاوره ، مگر از ابتدا نگفته می خواد طلاقش بده ، کسی که می خواد طلاق بده چرا می ره مشاوره ؟ می پرسم از کجا می دونی ؟ میگه مادرم خونشون هنوز رفت و آمد می کنه ، خانومش گفته اوضاعمون داره خوب میشه از وقتی رفتیم مشاوره و ....

جلسه ی چهارم 

مرد به تنهایی آمده و میگه ، من عاشقشم ، زنم در حد من نیست ولی دوتا بچه هم دارم ، گیر کردم ، بی انصاف هم نیستم ، در ضمن می خوام بهش کمک کنم ، شما هم می دونید خانواده درب و داغونی داره ، من براش خونه گرفتم نمی خوام برگرده به اون خونه . بهش از کنار گذاشته شدنش در اسرع وقت توسط معشوقش می گم ، باید بدونه شکفته شدن این دختر با افول آقا همراهه و به کرات دیده شده در این شرایط فرد روابط موازی برقرار می کنه و در نهایت نه شوهر خوبی برای همسر اولش ، نه پدر خوبی برای فرزندان ، نه رابطه ای ماندگار با معشوق و نه آرامش برای خودش ، هیچکدام در انتظارش نیست .

جلسه ی پنجم

زن و شوهر هر دو آمده اند ، قرار میشه ابتدا با خانوم کوتاه صحبت کنم و بعد با هر دو .

همچنان شاکی است ، معتقد است یا باید همسرش را طلاق دهد یا ادعایی برای عشق و عاشقی نکند ، اجازه ندارد با همسرش رابطه ی جنسی داشته باشد و ...

هر دو در اتاق حضور دارند ، دختر کامل روی خود را برگردانده و به دیوار زل زده ، مرد ملتمسانه و غمگین نگاهش می کند ، اعلام می شود این ارتباط در نهایت به نفع هیچکدام نیست و پیامدهای ازدواج دائم این دو اعلام می شود . هر دو خوب گوش می کنند چرا که در جلسات انفرادی در هفته های گذشته مسائل با جزئیات بررسی شده است . مرد اصرار دارد اجازه بده اگر هم قرار بر رفتن است مخارج زندگی ات را تامین کنم تا به خانواده برنگردی و زن اصلا نمی پذیرد .

جلسه ی ششم 

دختر 13 ساله ملاقات می شود ، ارجاع به روانپزشک و قرار جلسات بعدی و بررسی خودزنی ها 

جلسه ی هفتم 

هماهنگی با کمپ ترک اعتیاد برای بردن والدین ، خواهر 13 ساله به منزل خواهر 19 ساله پناه می برد ، هماهنگی با مدرسه و اداره برای انتقال به مدرسه ی نزدیک منزل خواهر .

جلسه ی هشتم 

کار روی توانمند کردن خواهرها با کار و تحصیل و شروع درمان زخم های گذشته و .... جلسات بعدی .

به فکر تاسیس NGO جهت کمک به افرادی از این دست قربانی های خانواده و جامعه هستم ، امیدوارم دعای خیر شما موجب تسریع فرایند تاسیس باشد .

روز سخت من ...

نامه ای که مشاور مدرسه اش برام نوشته رو می خونم ؛ به چند مورد اشاره کرده که به نظرم هر کدومش به تنهایی کلی جلسات مشاوره می طلبه ! افت تحصیلی ، مصرف مشروب ،‌ تجاوز ، کندن مو ، آسیب های جدی جسمی ( سوزاندن با اتو ، کشیدن تیغ به بدن ) ، باجگیری ، مصرف ترامادول و ... !!!!

با مادرش وارد اتاق می شن ، دختر رنگ به رخساره نداره مادر هم دست کمی از دختر نداره ، ازشون می خوام موضوع رو برام توضیح بدن ، مادر شروع به گفتن می کنه ازش می خوام ساکت باشه تا دختر صحبت کنه ، آروم حرف می زنه بدون پلک زدن ، چشم ناچار از پلک زدنه ولی صورت با اشکش یکسان می شه ، میگه :

امتحانای شهریور بود ، دوستم گفت میای با هم بریم خونه ی مرتضی اینا ؟ من هر وقت تنها می رم اذیتم می کنه ولی تو بیای دیگه باهام کار نداره ، منم رفتم ولی دیدم اسماعیل هم خونه اشونه ، می خواستن مشروب بخورن ، دوستم زیاد می رفت خونه ی دوس پسرش مامانش هم می دونست ، مامان باباش از هم جدا شده بودن ، دوستم می گفت این پسره به پول پیش خونه اشون کمک کرده ، یه وقتایی با مامانش و دوس پسرش شام می رن بیرون و ... اونم مثل من 15 سالشه .

مشروب ریختن بهم گفتن بچه بازی درنیاری ها منم نمی خواستم فکر کنن می ترسم ، خوردم ، فکر کنم قرصی توش ریخته بودن چون من هیچی دیگه یادم نیست ، خودشون می گن حرفای چرت و پرت می زدم ، گریه می کردم و ... ولی من چیزی یادم نیست ، اسماعیل بهم تجاوز کرد و مرتضی فیلم گرفت ، یادم نیست چقدر خونه اشون بودم ولی می گن خوابم برده بود . اومدم خونه امون به کسی چیزی نگفتم ولی حالم بد بود همه اش گریه می کردم ، با اتو دستمو بدنمو سوزوندم تا دردش نذاره به اون روز فکر کنم ، اسماعیل و مرتضی گفتن اگه حرفاشونو گوش ندم فیلمم رو پخش می کنن ، تیغ می زدم رو جای سوخته ولی شما باور می کنید چیزی یادم نمی رفت ؟ گفتم ترامادول بخورم شاید بخوابم نفهمم ، نمی تونم غذا بخورم ، نمی تونم بخوابم ، بابام اگه بفهمه منو می کشه ، مرتضی گفته به بابام می گه ، به چند تا از دوستام گفتم ، همه اشون ریختن سر اون دوستم که منو برده بود بهش گفتن تقصیر توست اینجوری شده ، اینم رفت به مرتضی و اسماعیل گفت ، اونا تو راه مدرسه جلوی دوستامو گرفتن و گفتن هر کی حرف بزنه خرابش می کنیم ! دوستام ترسیدن دیگه کسی حرفی نمی زنه و ...

مادرش می گه تو تولیدی کار می کردم ، پدرش چهار ماهه تعدیل نیرو شده و سرکار نمی ره ، دو روزه این اتفاق رو متوجه شدم از روزی که فهمیدم نرفتم سرکار ، خواستم برم با پسره حرف بزنم بگم حالا یه اتفاقی افتاده تمومش کنید و فیلم رو پاک کنید ، تو رو خدا آبروریزی نکنید و ....

- کلی سوال تو ذهنمه ، یه بچه ی 15 ساله چطور دسترسی به ترامادول داره ؟ اون پسرای 19 ساله طی چه فرایندی این همه وقیح شدن و دست به همچین جنایتی زدن ؟ خانواده هاشون کجان ؟ چرا کسی از بچه اش خبر نداره ؟ چطور میشه درد ناشی از سوختن های مکرر وبعد تیغ روی جای سوخته رو تحمل کرد ؟ چطور یه مادر بعد یک ماه حال نزار بچه اش رو می فهمه ؟ چرا پدر خانواده در جریان هیچی نیست ؟ چرا ترس دختر از پدر باعث جری تر شدن اون پسرا شده ؟ این ماجرا چند تا قربانی داره ؟ چطور مادر این دختر این همه از موضع پایین برخورد می کنه که می خواد بره به پسره بگه حالا یه اتفاقی افتاده فیلم رو پاک کن ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

تمام اقدامات لازم برای دستگیری اون پسرا رو انجام دادم و تا نتیجه ی نهایی این مساله رو دنبال می کنم .

عصر همون روز تلفن آموزشگاه زبانی رو بهم دادن که چند هفته پیش دو دختر جداگانه خبر از تیچری که به شدت در برقراری ارتباط غیر درسی با بچه ها فعاله . دخترای 14-15 ساله ای که در تصاحب تیچرشون شاید رقابت هم می کنن ! زنگ زدم آموزشگاه و خواستم با مسئول آموزشگاه صحبت کنم ، منشی گفت جلسه اس امرتونو بفرمایید ، بهش گفتم از کجا تماس می گیرم و حتما باید با مسئولشون صحبت کنم ، بعد از کلی حرف زدن و عصبانی شدن در نهایت خواستم به تیچر مورد نظر اعلام کنن به شاگرداش فقط درس بده کار دیگه ای نداشته باشه !

اون روز با خودم فکر می کردم چرا من نمی رم دنبال ورزش و سلامتی جسم و روحم ؟ چرا خودمو درگیر این مصیبت ها می کنم ؟!

کانال دنیز مرکز

با عرض پوزش باید اعلام کنم امکان عضو کردن در گروه تلگرام رو ندارم ، دوستانی که شماره گذاشتن می تونن این آدرس کانال در تلگرام رو برای عضویت در گروه " دنیز مرکز " انتخاب کنن و همراه ما باشن telegram.me/deniz_markaz

دوستاني كه شماره هاشونو گذاشته بودن تو گروه جديد عضو كردم ، اگر كسي هست كه شماره گذاشته و احيانا من نديدم لطفا دوباره برام بنويسه 🌺