شروع رقص بندری شپش های نازنین در جیب مبارک اینجانب

عنوان رو حال کردین؟؟ سابقه نداشت همچین عنوان بلند بالایی داشته باشما... این نشانه ی پیشرفته 

دیگه دوران ولخرجی به سر اومده ... اصلا ولخرجی پیشکش کلا دیگه نمیشه خرج کرد

نشستم فکر کردم ببینم چه خرجای مهمی در پیش دارم هزینه ی اونا رو بذارم کنار بعد ببینم آیا چیزی برام میمونه یا نه... حتما حدس میزنین دیگه به چه نتیجه ای رسیدم...

و اما خرج های مهم اینجانب:

1. تور کویر

2. دوربین عکاسی

3. کنسرت همایون شجریان

یعنی بعد اینا دیگه میریم قسمت منفیه نمودار خرج و مخارج

دوست دارم یه کار خانگی داشته باشم... از مود کار بیرون پرت شدم بیرون... همیشه یکی از آرزوهام این بوده که یه مهمانپذیر فسقلی و جمع و جور داشته باشم  یادتونه یه برنامه بود اسمش مهمانپذیرِ گلشن بود؟ خونوادگی با هم راه انداخته بودن ، یعنی عاااااااااشقش بودم... دوست دارم جایی باشه آدما مختلف از جاهای مختلف بیان . یه آقای هم هست از روستاهای استان فارس که روستاشون رو طی یه اتفاقی به مرور تبدیل به دهکده ی توریستی کرده حتما شنیدین درباره ش ... دقیقا کاری رو کرده بود که همیشه رویاش رو داشتم... برای همه ی اهالی روستا کارآفرینی شده بود

هی ی ی ی ی ی ی ی خوب من دیگه برم به شپش های نازنین خوش آمدگویی کنم

پ.ن: کی حاضره این شغل خانگی رو انجام بده!!! : پرورش دهنده برخی سوسک ها و مورچه ها (جهت خوراک دام و طیور و یا صادرات )

توو لیست مشاغل خانگی اومده

بازگشت دومانلی آدا ;)

من آمده ام وای وای من آمده ام ... (زحمت نباشه با ریتم بخونین)

بعد از 55 روز پرتابیدگی از وبلاگ تصمیم گرفتم با یه پست خوش شروع کنم 

تولد امسال ما همزمان شد با فوت عزیزی... ولی بعد دوستان عوض درآوردن و حسابی شرمنده کردن...

تولد اول رو که مثل هر سال کار مامان بود... 

اوااا عکس چپول شده که...! بیخیال :P

و اما تولد دوم مربوط میشود به دوستانی که غافلگیرانه ما رو کشوندن به جشن تولدمون که خودمون بیخبر از همه جا بودیم...

و اماااااااااااااااااااااااا تولد آخر.... با حضور مریم بانو و یه ذهن پریشان جان...

خدایا شکرت که این خونواده ی خوب و این دوستای نازنین رو بهم دادی...

مریم ... فریبا... خیلی خوبه که هستین...خواهش میکنم همیشه باشین

پ.ن: اینم سهم فندق :)

 

بازم خراش

آیا راه حلی وجود داره که بالغ درون کسی رو به سمت کودک درونش هدایت کرد؟

هوا بس ناجوانمردانه گرم است....

الان دقیقا حس کسی رو دارم که توو خرماپزون تابستون هر چی لباس زمستونی داره کت کاپشن پالتو پوتین چکمه کلاه شال ... تنش کنن بعد بذارنش توو سونا... 

یه جای خالی

مدتی ست دلم مادربزرگ پدربزرگ میخواهد

میشود از سالمندان سرپرستی شان را به عهده گرفت؟

یه معجزه

فندق برگشت

خدایا شکرت

بعدا نوشت:

عرضم به حضورتون دیشب بعد افطار بود که روی مبل ولوو شده بودم و در غم یار فرو رفته بودم مادرجان هم حیاط بودن که صدای گربه ای رو شنیدم فکر کردم گربه پسر ست که مامانو دیده و غذا میخواد ولی مامان که صدام کرد شک کردم رفتم حیاط دیدم دو تا خونه اونورتر که دارن آپارتمان میسازن یه گربه رفته روی تراس طبقه چهارم و داره جیغ ویغ میکنه دقت که کردم دیدم ببببببببببببلهههههههههه فندق میباشد منو میبینی هم خوشحال شدم هم ناراحت که حالا این موقع شب اونو چجور بیاریم پایین... همچیییینم جیغ میکشید که انگار دارن گوشتشو میکنن... خلاصه دست پدرجان درد نکنه پیمانکار اون خونه رو پیدا کرد و اومدن و عملیات نجات انجام شد و فندق به کانون گرم خانواده برگشت

طوفانی ست در دلم و سیلابی در چشمانم...

تورو خدا برگرد ;(

فندق از صبح رفته و هنوز برنگشته

تورو خدا دعا کنین هرجا هست سالم باشه

دلتنگشم

جغد پریشان

اول ساعت پست رو ببینین... دیدین؟

تا این لحظه یک ثانیه هم نخوابیدم و بدتر اینکه 3 ساعته دیگه باید پاشم شیفت رو تحویل بدم

به گمانم جغد پریشان جان اشتباهی اومده سراغ من

الگوی مناسب!

شیوا (یکی از جوجه ها) : خاله من وقتی بزرگ بشه دوست دارم مربی بشم....

من: خوبه

شیوا: میدونین خاله میخوام مثل شما بشم میدونین چرا؟

من : چرا؟ ( منتظر بودم مثلا بگه چون مهربونین یا هر چیز دیگه)

شیوا: آخه هم گوشیتون قشنگه هم کفش پاشنه بلند دارین

من: 

جک سال...

این پست رو که خواهر گرام گذاشته بود رو که یادتون میاد... همون ماجرای دزدی...

پلیس آگاهی محترم زنگ زدن به پدرجان و فرمودن دزدی در کرج دستگیر شده که ممکنه همون دزد شما باشه اگه وسیله ی نقلیه دارین برین منتقلش کنین تبریز..!!!!!!!

این بود جک ما امیدوارم خنده بر لبانتان نشانده باشد...

موجوداتی به نام پدر و مادر

این پست پیرامید باعث شد پستی که خیلی وقته میخوام بنویسم رو بالاخره بنویسم...

این مدتی که پیش بچه های طوبی (مرکز نگهداری از کودکان بد سرپرست) بودم باعث شد بفهمم جمله ی "معتاد مجرم نیست بلکه بیمار است" یکی از چرت ترین و مزخرفترین جمله هایی باشه که به عمرم شنیدم... البته باز هم همه چی برمیگرده به ح.ک.و.م.تِ بی عیب و نقصِ ما...

شما بگین، پدرِ معتادی که بچه هاش رو به قصد کشت میزنه... پدرِ معتادی که قصد تعرض به دختر 12 ساله ش داشته... مادرِ معتادی که از شوهر معتادش جدا شده و بخاطر درخواست مهریه شوهر افتاده زندان و دختر 5 ساله ش افتاده دست بهزیستی ... دختر 12 ساله ای با مادر معتادش توو خیابونا گدایی میکرد... یا دختر 10 ساله ای که به راحتی برام تعریف میکنه که مامانم بچه دوقلو به دنیا آورده بود دادشون به یه خونواده ی دیگه یا یه بار بابام عصبانی شد قیچی رو پرت کرد طرفم رفت توو پام... به نظر شما بازهم معتاد مجرم نیست...؟؟!! این بچه ها چه تعریفی از خونواده از تشکیل زندگی خواهند داشت؟ این چرخه به طور تساعدی زیاد میشه و باز مسئولین محترم انگشت به دهان میگیرن که چرا اینجوری شد چرا اونجوری شد...

ماشاا. دادگاه د.و.ل.ت مکرمه هم فقط کافی پدر یا مادرشون یه تیکه کاغذ ببره بگه من پاکم فوری بچه رو بهشون برمیگردونه... گرفتن بچه ها از این جور خونواده ها برا دولت هزینه داره قبول خوب حداقل میتونه که دم و دستگاهشونو تعطیل کنه که هی فرت و فرت بچه نریزن بیرون...

رضا خان کجایی که بیای و همه ی این موجوداتِ لجن که بیخودی دارن اکسیژن هدر میدن رو بریزی توو رودخونه...

پ.ن: هردفعه که بچه ها رو میبینم راه های مختلف کشتن این موجوداتِ کثیف توو مغزم رژه میره...اگه شما هم ایده ای دارین بگین، از کجا معلوم شاید روزی عملی ش کردم...!

بدون شرح!










فندقِ کتاب دوست :)


هوا بس ناجوانمردانه سرد است...


داشتیم از هوای بهاری لذت میبردیم که غافلگیر شدیم اساسی...! مسیر 20 دقیقه ای، بیشتر از یک ساعت طول کشید.... ای بهار کجایییییییییییییییییییییییییییی...:(


نمی دانم ...


من نمی دانم ،

و همین درد مرا سخت می آزارد

که چرا انسان

این دانا ، این پیغمبر

در تکاپوهایش ،

چیزی از معجزه آن سوتر!

ره نبردست به اعجاز محبت

چه دلیلی دارد؟

چه دلیلی دارد ، که هنوز

مهربانی را نشناخته است

و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است!

و نمی دانم ، که چرا انسان ، تا این حد

با خوبی بیگانه ست

و همین درد مرا سخت می آزارد.

                                                                     « فریدون مشیری »

...

لطفا اینجا رو ببینین...

به سفارش ایلناز بانو ;)











نمونه ای دیگر از شاهکار بعضی هااا

اینی که مشاهده میفرمایید یه زمانی توپ بدمینتون بود...!!!



پ.ن : مواردی دیگر از شاهکارهای فندق: فندق عشق پنبه ست. اولین بار که این امر بر ما کاشف شد وقتی بود که وارد اتاق شدم و دیدم کف اتاق تمام با پنته پر شده...تمام پنبه رو از بسته ش کشیده بود بیرون و همه جا پخش و پلا کرده بود... دیگه اینکه چطور پنبه ها رو از موکت جدا کردم بماند... حالا فکر کن که این اتفاق بار دیگه وقتی اتفاق افتاد که بعد از بوقی دستی به اتاق کشیده بودم و میخواستم استراحتکی بکنم که ایشون هنرنمایی فرمودن...
مورد دیگه اینکه خواهر گرام عرقی که برای افزایش وزن میخوره رو گذاشته بود رو میز که دیدیم فندق کله ش رو کرده داخل استکان و همچین عرق رو میخوره که انگار داره شیر پرچرب میزنه به رگ!!! ولی خوب شد که اشتهای این بچه رو هم باز کرد چون خیلییییییی بد غذاست...
موردای دیگه هم هست که الان یادم نمیاد..
آهان لبو هم میخوره..!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه پست پر از بی حوصلگی

1. یکی از قورباغه های زندگیم که حالا شده یه غولی واسه خودش رو یکی دو ماهی ِ شروع کردم به قورت دادنش که امیدوارم بتونم قورتش بدم ... هروقت تونستم قورتش بدم میگم این قورباغه ی غول واره چی چی بوده...

2. نیاز شدید به مسافرت دارم... دارم سعی میکنم برا بهمن اوکی کنم...

3. احساس میکنم کنترل زندگی از دستم خارج شده... افتادم رو خطِ " هر چه پیش آید خوش آید"!!! نمیتونم تصمیم بگیرم...فکر میکنم یه عکس العمل دربرابر تصمیماتی ِ که میگرفتم و به نتیجه نمیرسیدم...یه فولدر دارم به اسم My Work توش پر ِ از کارایی که میخوام انجام بدم که حجم این فولدر نه تنها کمتر نمیشه بلکه پر تر هم داره میشه و منو حرص میده...

4. یه بچه ی دیگه به مرکز اضافه شده و حالا واقعا دو جین بچه داریم که هر کدوم واسه خودش سوژه ایَن!!

5. به یه تغییر اساسی احتیاج دارم هر چند کوچیک... مثلا دوست دارم یه تغییری به اتاقمون بدیم ... مثل عوض کردن پرده ها یا تازه کردن رو تختی هامون... یا خیلی چیزای دیگه... امیدوارم بتونم تا آخر ماه انجامشون بدم

6. اگه وقت کردین یه سر به اینجا بزنین... الان دیدمش


بافنـدگی شهری

این هنر توو بعضی از کشورهای اروپایی و آمریکایی اجرا شده...

یاد اون صحنه ای افتادم که یادم نیست کارتون بود یا چی بود که یه مادربزرگی رو صندلی نشسته و هی میبافه هی میبافه و آخر سر تمام خونه رو از بیرون با بافتنیش پوشش میده...چیزی یادتون میاد؟!












ائل گلی برف آلود

خیلی دوست داشتم که صبح زود بریم تا قبل از پاکوب شدن برف ها عکس بگیرم که متاسفانه نشد...






این بوته های هم شبیه گوله های خمیر نون شده بودن...

شاهکار بعضی هااا

فکر می کنین چه بلایی ممکنه سر این گردنبند نازنین بنده افتاده باشه؟؟؟؟!!!!


لطفا اول حدس بزنین بعد ادامه ی مطلب رو مشاهده بفرمایید...
ادامه نوشته

در جواب پست یک ذهن پریشان

برای اینکه بدونین چه خبره اول این پست رو بخونین...

ما اعتراف میکنیم که خیلی بد خرید هستیم جوری که وقتی در خانه به مادر گرام اعلام میکنیم که قصد خرید داریم در چشم بر هم زدنی مادر جان لیست بلند بالایی از کارهایی که از عهد دقیانوس مانده و هنوز انجام نداده اند رو میکنند و ما را مجاب می فرمایند که به دلیل این سیاه هه بلند از همراهی ما برای انجام امر خطیر خرید معذورند...!!

اما... اما این دلیل نمیشود که دوستان ما را در آمپاس قرار دهند ...

هر کفشی که به اینجانب پیشنهاد میدادند و ما دلیل منطقی...- دقت بفرمایید کاملا منطقی - می اوردیم که خوشمان نمی آید، نگاه های جغدوار یک ذهن پریشان جان بیشتر و بیشتر خودنمایی میکرد... خوب شما جای ما بودید چه می کردید.. هان؟ نتیجه این شد که به اجبار کفشی را انتخاب نمودیم و حالا هم بس پشیمانیم و از آنجایی که فعلا در دسترس یک ذهن پریشان جان نیستیم از همینجا اعلام می نماییم که تصمیم به پس دادن کفش گرفته ایم...

پ.ن: تا چند ساعت دیگر با ذهن پریشان جان قرار دیدار با بولوت جان را داریم... ای ذهن پریشان جان آیا حاضرید بعد از ملاقات با بولوت جان برویم برای خرید کفش....؟؟!!


دل خوشی های کوچک زندگی





دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...

به یک احوالپرسی ساده...

به یک دلداری کوتاه ...

به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم...

... به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!

به یک همراهی شدن کوچک ...

به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...

به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"

به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان قهوه ! 

... به یک وقت گذاشتن برای تو...

به شنیدن یک "من کنارت هستم "...

به یک هدیه ی بی مناسبت ...

به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...

به یک غافلگیری :به یک خوشحال کردن کوچک ...

به یک نگاه ...

به یک شاخه گل...

_دل آدم گاهی ...چه شاد است ...

به یک فهمیده شدنِ درست !

به لبخند!

به یک سلام !

به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!

فندق :)

فندق رو که یادتون میاد...

خداروشکر بزرگ شده و خیلییییییییییییییییییییییییییییییی شیطون...;)

اونقد نمکی و دوست داشتنیه که حتی بابا که اولش مخالف نگهداشتنش بود حالا شده یکی از همبازیهاش P:

 






جن

تقریبا 12:30 شب بود، طبقه ی پایین مشغول اتو کردن لباس یکی از بچه ها بودم و عم قیزی هم رفته بود 4 تا از بچه ها رو که خطر آبیاری جاشون رو دارن بیدار کنه برای دستشویی رفتن... بعد از چند دقیقه صدای دویدن عم قیزی از پله ها و همزمان صدا کردن من رو شنیدم که میگفت وای نمیدونی چی شد!!!! فکر کردم حتما یکی دیگه از بچه ها هم به گروه آبیاری شبانه اضافه شده... ولی لحن عم قیزی جان چیزی فراتر از این موضوع نه چندان مهم بود!!!

و اما ماجرا چه بوده:

عم قیزی جان داشته "ش" جان رو بیدار میکرده که متوجه میشه داره توو خواب حرف میزنه... سعی میکنه دقیق بشه ببینه چی میگه ولی باز متوجه نمیشه وقتی بیشتر دقیق میشه متوجه میشه که داره میگه: "جن ها، جن ها اینجان... بسم الله الرحمن الرحیم"!!!!!

حتما میتونین قیافه ی من رو حین شنیدن این ماجرا تصور کنین... عم قیزی جان که داشتن تعریف میکردن به مرور متوجه شدم دیگه چیزی به اسم "خون" در بدن من وجود نداره...

بعد که کمی به خودم اومدم یادم افتاد که تخت من کنار "ش" جان می باشد....   

نتیجه: شب بیداری تا خود صبح...

تولدت مبارک آبجی کوچیکه :)

تولدت مباررررررررررکککککککککککک عم قیزی جونم

ایشاا. فصل جدید زندگیت پر از شادی و سلامتی باشه


به روایت یک شاهد عینی

http://arcpedia.com/Memarkadeh/?p=2842

توو این سایت عکس هایی از خانم  به نمایش گذاشته شده که صحنه هایی از کشته شدن یا به قتل رسیدن اشخاص مشهور رو بازسازی کرده و به تصویر کشیدن... جالبه پیشنهاد میکنم حتما ببینین...

سونات مهتاب برای دریاچه نمک


وای بر ما

اگر خواهر خزر بمیرد
خلیج فارس آنقدر خواهد گریست
که همه دریاهای دنیا بالا بیایند
و بالا می‌آیند
تا همراه رودها، چشمه‌ها و
دو دیده‌ی من
از میان ِ مکافاتِ زخم و نمک بگذرند
و می‌گذرند
تا آسمانِ سراسرِ این سرزمین
-با هزاران امیدِ بارآور از باران
به جانب ارومیه راه بیفتد
و راه می‌افتد
تا دیگر
نه هیچ تَنِ تشنه‌ای از تاریکی بترسد و

نه زخم‌های بیشمار ما از نمک

--------------------------------------

شعر: سید علی صالحی

عکس: نازنین دوستم ذهن پریشان