میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

موعلم و شاگرد!!!



** گیلکی **

موعلم : زای بگو بیدینم پیله بوبوستی چی کاری کونی ؟؟

شاکرد : ایزدواج ...
موعلم : نــــه رر ، می منظور انه کی وقتی پیلهَ بوستی چی خوایی چیکاره بیبی ؟؟
شاگرد : خوایم داماد ببم ....
موعلم : نه بابا . می منظور انه کی وقتی پیلهَ بوستی چی کونی ؟؟
شاگرد : شم زن فیگیرم ...
موعلم : یــــه کشکرت . وقتی پیلهَ بوستی تی پــِـــــر و مارِ رهِ چی کونی ؟؟
شاگرد : اشانه رر ایته عروس اَوَرم ...
موعلم : یــــة لعنتی ، تی پــِـــر و مار ، آینده دورونی چی خواییدی از توو ؟
شاگرد : نوه ....


** ترجه فارسی **

معلم : بچه حان بگو ببینم بزرگ شدی میخوای چیکار کنی؟؟

شاگرد : ازدواج...

معلم : نه پسررررر، منظورم اینه که وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟؟

شاگرد : میخوام داماد بشم...

معلم : نه بابا، منظورم اینه بزرگ شدی چیکار میکنی؟؟

شاگرد : میرم زن میگیرم...

معلم : یه کلاغ، وقتی بزرگ شدی واسه پدر مادرت چیکار میکنی؟؟

شاگرد : براشون عروس میارم...

معلم : یه لعنتی، پدر مادرت، تو آینده چی میخوان از تو؟؟

شاگرد : نوه...


م.ن. (میثاق نوشت) 1 : عجب شاگردی بود و چقدر مصمم روی تصمیمی که داشت!!! 
م.ن. 2 : و اینجا 

دانستان کوچولو - بادکنک زندگی



دانشجویی میگفت: یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد، و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنک های یکدیگر را بترکانید هرکس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است.
مسابقه شر وع و بعد از یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چراکه قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد!

مسابقه شر وع و بعد از یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چراکه قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد!

ما انسانها دراین جامعه رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده.

قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم.
میتوانیم باهم بخوریم. باهم رانندگی کنیم. باهم شاد باشیم. باهم… باهم…

پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟! 

واقعا چــــــــــرا؟!


میثاق نوشت 1 :
 دقیقا الان اینطوره! خیلی ها برای بالا کشیدن خودشون حاضرن دیگران رو تا جایی که میتونن پایین بکشن!

میثاق نوشت 2 : این متن رو از فیس بوک کپی کردم، اونجوری ها هم که میگن نیست، فیس بوک جنبه خوب هم زیاد داره.

میثاق نوشت 3 : داره بارون میباره... 

خوش باشند همیشه...


در ادامه پست " طلا+ق " میخوام بنویسم!



دیشب رفته بودم جشن عقد یکی از نزدیکان نزدیک!


- داماد لیسانسه بیکار.

- داماد سالم از نظر جسمی، اخلاقی.

- عروس دیپلمه پشت کنکوری.

- عروس به نظر من کم سن و سال.
- تفاوت سنی بنظر من زیاد.
- پدر مادر ها دارای وضع مالی خوب.
- جشن عقدی در حد جشن عروسی.

- 450 تا شام و هزینه بالای تالار.

- کادوی گرون پدر مادر ها = پژو پارس صفر کیلومتر سفید رنگ ( حتی پلاک هم نشده بود لامصب )


بنظر من همه ویژگی های این دو گل تازه شکفته بد نبوده و روی تابلوی عکسی که برای امضاء گذاشته بودن هم از ته دل براشون نوشتم " خوش باشید همیشه " و امضاء کردم. و حتی منم اگه وضع مالیم خوب باشه همینطور خرج میکنم.

ولی وقتی این هزینه ها رو میدیدم فقط زوج در حال طلاقی یادم میومد که "جرقه جداییشون" یا "بهانه داماد برای جدایی" و یا هرچیزی که میشه اسمش رو گذاست، کادوی کمی بوده که پدر مادر عروس روز عروسی داده بودن!

همین... و دیگر هیچ...


داستان کوچولو - عقاب



کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.

یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.

جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستیتو یک عقابی، به پرواز بیاندیش!

تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم...

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.

اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند: که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


نتیجه : تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی، به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.


میثاق نوشت 1 : یکی از دوستان تو فیس بوک این داستانو منتشر کرده بود، بنظرم جالب اومد.
میثاق نوشت 2 : خندیدن اطرافیان میتونه بر این دلیل باشه که چون خودشون نمیتونن به اون رویا برسن، فکر می کنن تو هم نمیتونی برسی.
میثاق نوشت 3 : خندیدن اطرافیان میتونه دلیلش این باشه که تورو درک نمیکنن و نمیقهمن تو چی میگی و چی میخوای.
میثاق نوشت 4 : مطمعنم روزی یکی پیدا میشه بخنده به کسی 
که به تو میخندیده...