میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

تو چه خواهی کرد؟

من می توانم...

جای سیگار نقاشی بکشم !

با دوغ مست کنم !

با وسایل خانه تمام شب را تانگو برقصم !

و به جای تو بالشتک دوران کودکی ام را در آغوش بگیرم !

تو برای فراموش کردن کسی که بی نظیر دوستت داشت چه خواهی کرد؟!


از وبلاگ خانم مهربان "همدل و همراز"

داستان کوچولو - اهمیت تفکر



پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند.

چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».

پادشاه بیرون رفت و در را بست.

سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.

او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!

و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد! که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. من نخست وزیرم را انتخاب کردم».

آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:

«چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»

مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟  پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد»

برتراند راسل


ترس از عشق، ترس از زندگی است و آنان که از عشق دوری می کنند مردگانی بیش نیستند.
" برتراند راسل "


برتراند راسل در مصاحبه ای با روزنامه گاردین: 

خبرنگار از او پرسید: جناب پروفسور، شما ۸۷ سال است که می گویید خدا و زندگی پس از مرگ وجود ندارد و به زودی هم از دنیا می روید؛ حال اگر از دنیا رفتید و دیدید که هم خدا هست و هم زندگی پس از مرگ، چه می کنید؟
برتراند راسل در جواب گفت: خانم خبرنگار، این خدایی که شما می گویید وجود دارد و من می گویم وجود ندارد، بالاخره عادل است یا خیر؟
خانم خبرنگار: البته که عادل است.
برتراندراسل: اگر عادل باشد هیچ مشکلی نیست.
خانم خبرنگار: چرا!؟
برتراند راسل گفت: چون اگر عادل باشد به او می گویم خدایا یا باید دلایل فیلسوفانی را که وجود تو را اثبات می کردند، قانع کننده تر می ساختی، یا ذهن مرا ساده لوح تر و زودباورتر از این، من که نباید تاوان ضعف دلایل آن ها را بپردازم! اینکه ذهن من دیرباور است هم که دست من نیست، چون خودت ذهن مرا درست کرده ای، و گرنه اگر من آدم ساده لوح و زودباور مانند مردم کوچه و بازار بودم این دلایل ــ ولو قانع کننده نیستند ــ برای من هم قانع کننده می شدند.
خانم خبرنگار : ....


در اندرون مـــــن خستـــــه دل ندانـم کیسـت...



چو بشنوی سخن اهل دل مگـــو که خطاست 
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست
 
سرم بـه دنیــی و عـقـبـــی فـــــرو نـمــی‌آید 
تـبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست 

در اندرون مـــــن خستـــــه دل ندانـم کیسـت 
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست 

دلـم ز پرده برون شـــد کـجایـــی ای مـطرب 
بـنال هان که از این پرده کار ما به نواست 

مـــــرا بـه کار جـهان هرگز الـتـفات نـبود 
رخ تو در نظر من چنین خوشـش آراسـت 

نخـفـتـه‌ام ز خیالی کـه می‌پزد دل مــــن
خـمار صدشـبـه دارم شرابخانه کجاست

چـنین کــــه صومعـه آلوده شد ز خون دلم 
گرم به باده بشویید حق به دست شماست 

از آن بـــه دیر مـغانـم عزیــــــز می‌دارند 
کـه آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چـــه ساز بود که در پرده می‌زد آن مــطرب 
کـه رفـت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست 

ندای عـشـــق تو دیشب در اندرون دادند
فـضای سینـه حافـظ هنوز پر ز صداست


کپی شده از وبلاگ دوست خوبمون : " ذهن پریشان "

دیوانه عاقل!


ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ” ﻋﺸﻘﻢ ” ﺭﺍ … !
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻋﺸﻘﺖ ﮐﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ﻋﺸﻘﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...!!!
ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻘﺖ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻧﻤﯿﺸﻮﻡ ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ، ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ، ﺩﻭﺭ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ، ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮﺧﺮﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ ، ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯿﮕﻮﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ، ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻤﺶ ، ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ، ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ، ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺵ ﻣﯿﺸﻮﻡ …
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ ، ﺍﮔﺮﺑﯽ ﻭﻓﺎﺑﻮﺩ ، ﺍﮔﺮ ﺗﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﭼﻪ … ؟
ﺍﺷﮏ ﺑﺮ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ “ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ” ﻧﻤﯿﺸﺪﻡ … !!!

میثاق نوشت : بنظر من این دیوانه عاقله! نه عاقل هایی که بنظر عاقل میان...