میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

یاسر قنبرلو


اسلام اگر دین شمــــــا خوبان است
مومن تر از آنم که مسلمان باشم...!


"یاسر قنبرلو"

دختر و پسر در ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ



دﺧﺘﺮﻱ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ: "ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺸﯿﻨﻢ؟" 
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : " ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﻡ... " !
ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﺳﺎﯾﻠﺶ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ خاﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻓﺘﻮ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : " ﻣﻦ ﺭﻭﺍﻥ ﺷﻨﺎﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ، میدونم مرد ها به چه چیزی فکر میکنند! ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﯽ. "

ﭘﺴﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : " ﺍﻭﻩ! ۲۰۰ ﺗﻮﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﺷﺐ؟ ﺯﯾﺎﺩﻩ! " !
ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﻧﻔﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ!
ﭘﺴﺮﮎ ﭼﺸﻤﮑﯽ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : " ﻣﻨﻢ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﻢ. ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﻭ ﮔﻨﺎﻩ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻢ! "

میثاق نوشت 1 : همیشه منم منم کردن، کار خوبی نیست! 
میثاق نوشت 2 : همیشه از شمــــا زرنگ تــــــــــــر هم وجود داره... 
میثاق نوشت 3 : همیشه پســــــــــــــرها زرنگ تــــــــــر از دختــــــــــــــرها هستند 
میثاق نوشت 4 : همیشه حق دارن! همه جا باید تفکیک جنسیتی بشه! که همچین اتفاقاتی پیش نیاد! 

داستان کوچولو - اهمیت تفکر



پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند.

چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.

آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».

پادشاه بیرون رفت و در را بست.

سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.

نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.

او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!

و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد! که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته.

وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. من نخست وزیرم را انتخاب کردم».

آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:

«چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»

مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟  پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد»

برتراند راسل


ترس از عشق، ترس از زندگی است و آنان که از عشق دوری می کنند مردگانی بیش نیستند.
" برتراند راسل "


برتراند راسل در مصاحبه ای با روزنامه گاردین: 

خبرنگار از او پرسید: جناب پروفسور، شما ۸۷ سال است که می گویید خدا و زندگی پس از مرگ وجود ندارد و به زودی هم از دنیا می روید؛ حال اگر از دنیا رفتید و دیدید که هم خدا هست و هم زندگی پس از مرگ، چه می کنید؟
برتراند راسل در جواب گفت: خانم خبرنگار، این خدایی که شما می گویید وجود دارد و من می گویم وجود ندارد، بالاخره عادل است یا خیر؟
خانم خبرنگار: البته که عادل است.
برتراندراسل: اگر عادل باشد هیچ مشکلی نیست.
خانم خبرنگار: چرا!؟
برتراند راسل گفت: چون اگر عادل باشد به او می گویم خدایا یا باید دلایل فیلسوفانی را که وجود تو را اثبات می کردند، قانع کننده تر می ساختی، یا ذهن مرا ساده لوح تر و زودباورتر از این، من که نباید تاوان ضعف دلایل آن ها را بپردازم! اینکه ذهن من دیرباور است هم که دست من نیست، چون خودت ذهن مرا درست کرده ای، و گرنه اگر من آدم ساده لوح و زودباور مانند مردم کوچه و بازار بودم این دلایل ــ ولو قانع کننده نیستند ــ برای من هم قانع کننده می شدند.
خانم خبرنگار : ....