میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

شرط بندی پیرزن

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید! مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول؟ زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد. روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت. پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد. مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد. > وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیرزن علت را جویا شد. پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند!

نظرات 11 + ارسال نظر
ناجی سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 17:06

دمش گرم..........
احتمالا با رشتیا رابطه داشته!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چی گی با...؟!
نکنه تو هم با رشتیا رابطه داری من خبر ندارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ناجی سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 17:18

چیزاااااااااای ی ی ی ی ی خووووووووب.........
آبرایی تووو من خووودم رشت شینم.....
پیره زنا باهام رابطه دارن......
فکرای بد نکنُ!
از خیابون ردشون می کنم. به درد دلاشون گوش می کنم !
همش میگن « بفهمستی زاااای؟ »
منم میگم آهان مااااار......
کلا کارای خوب می کنم دیگه ....
هیییییییییییییم ........

آورین....
بسلامتی...
بازم آورین... چی پسر خوبی ایسی توووو...
راستا بوگو بفامستی زاااای؟؟؟؟
هیییییییییییییییمممم..... رو خوب اومدی...!!!

ناجی سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 17:33

«سلامت باشی زاااییییی»....
ببخشید تاثیر گذاشتن.......
سعی می کنم بفهمم اما .....
تازه کجاشو دیدیییییییی....
گٍده گٍده گٍده..........
تی ناز می گاز .......
یا علی

تی قربان بشم ماااااااااااااااار... ( ناراحت نشو چون از خودت یاد گرفتم!!! )
نوش جان.....
بیشتر سعی کن.....
تازه همینجاشو....
نگده گده...
یهو قورت ندی گلوتو میگره ها! الان بگم نگی نگفتی...
علی یارت.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 17:45

ایراد نداره . هرچه از دوست رسد نیکوست.......
.
.
.
سعی کن همه جاشو ببینی چون خیلی کار داری.......
.
.
.
چیه؟!!مگه اونجا گرمه ؟؟!!
باشه . اما تو هم حواستو جمع کن کارت رو درست انجام بدی........

همه جاشم ببینم تو یکی نمیتونبی کاری کنی!!! مطمئن باش.
نه نه نه... ما گرمش میکنیم....
تو که مرد عمل نیستی چرا قاشق را به تکت میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ناجی سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 17:59

آره خوب چون قرار نیست من کاری بکنم.مرد عمل این برنامه تویییی!!!!!!!!!!!!!!
کارت رو هم که بلدی .............خوش به حالش.گرم میشه........
دنیای بیدین چی بوبوسته.....پیچا ناقاره چی بوبوسته......
این به اون در .........
.
.
.
ما رفتیم. هر چی می خوای بگو.............

من که گفتم تو مرد عملش نیستی پس صبر کن تا بیام... درن درن...
بعععععععله... چجورم... استادییم واسه خودم....
به سلامت آبرااا....

دمت داغ از حضور داغت...

تنهاى شب پنج‌شنبه 16 تیر 1390 ساعت 12:34 http://mhi12.blogsky.con

سلام میثاق خان! داستانک جالبى بود!
با دو شعر از شیخ بهایى و ملک الشعراى بهار به روزم!
منتظر حضور گرمت هستم!
در پناه حق...

سلام دوست گرامی.
ممنون از نظر خوبت.
به روی چشم حنما میام پیشت.
موفق باشی.

غریبه شنبه 18 تیر 1390 ساعت 15:59

سلام.
مطلب جالبی بود.چه پیرزنی بودا.خوشم اومد از زرنگیش

سلام
نظر لطفتونه.
پیر زن باتجربه ای بود.

saeedجون شنبه 18 تیر 1390 ساعت 23:13

عجب عکسی گذاشتی بره
شرط بندی پیر زنو خوندم خوب بود مرسی سعی میکنم هر روز بیام در واقع حتما هر روز میام

قربونت سعید جون.
چه عجب بابا سری زدی به ما...
خیلی ممنون که میای...

یاس یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 14:15

خیلی جالب بود
دستت درد نکنه
داشMr موفق باشی
تو یه Mr خوب هستی
بهت تبریک میگم
بدرود

بععععععله دیگه... جالبه... به این میگن پیرزن...
قربونت عزیز جان نظر لطفته.

PLDN.J دوشنبه 20 تیر 1390 ساعت 12:34


خوشمان آمد

قابلی نداشت عزیز جان.

شهریار جمعه 17 دی 1395 ساعت 15:39

عالی بود . دمتون گرم . خوشم اومد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد