میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

داستان کوچولو ۴

 

آدامخورها !! 


پنج آدمخوار در یک شرکت استخدام شدند.
هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت:
"شما همه جزو تیم ما هستید.شما اینجا حقوق خوبی می‌گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید، بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید."
آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت:
"می‌دانم که شما خیلی سخت کار می‌کنید.من از همه شما راضی هستم.امّا یکی از نظافتچی‌ های ما ناپدید شده است.کسی از شما می‌داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟"
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه  پرسید:
"کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد.
رهبر آدمخوارها گفت:
"ای احمق!طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه‌ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!از این به بعد لطفاً افرادی را که کارهای کلیدی می‌کنند نخورید..."

 شایعه 

 

میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت:فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند.
اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت:چوب بیاورید!کارگر بیاورید!چوب را به مناره تکیه بدهید.فشار بدهید.فششششششااااررر...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید:مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت:بله !درست شد !!!تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت:اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!

جنایت کار 

 

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت: بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم.
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً درسکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت: "آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان." سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:
من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که برمن تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد...

 

ممنون از همراهیتون...

نظرات 4 + ارسال نظر
سیدسعید پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 03:22

مرسی

قربونت

saeedجون جمعه 24 تیر 1390 ساعت 03:50

اخریشو صد بار خوندم عجب چیزیه ایول میثاق

منم چون از همه باحال تر بود گذاشتم آخر...
سعید شبها زود بخواب! میترسم! نگرانتم! خدای نکرده مریض میشیا...

saeedجون شنبه 25 تیر 1390 ساعت 01:00

منم خودم نگران خودمم اوایل تابستون این جوریه بعد خوب میشم

بهر حال مواظب خودت باش سعید جون...

تنهاى شب شنبه 25 تیر 1390 ساعت 01:46 http://mhi12.blogsky.com

سلام دوست عزیز؛
ببخشید دیر اومدم، ولى بلاخره اومدم!
داستانک هاى جالبى بودن، به خصوص آخریه!
موفق باشى...

سلام دوست گرامی
خواهش میکنم. ممنون که تشریف آوردی.
قربونت...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد