میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

خـــــــــــدایا عاشقت هستم...

ای زیباترین...


شادی ام را به کسانی هدیه میکنم که آن را از من گرفتند...

عشقم را بین کسانی تقسیم میکنم که دلم را شکستند...

دعایم را نثار کسانی میکنم که نفرینم کردند...

محبتم را به کسانی میدهم که بر دلم زخم نهادند...

میخواهم بر غم تبرها، درخت شوم...

میخواهم بر روی پاهایم بایستم تا آسمان شانه هایم را لمس کند...


میخواهم بخندم...


چون که تو هنوز با منی...


خـــــــــــــــــــــدایا عاشقت هستم...


مـــرا دوســـت بـــدار...



دارا و سارا !

مـــن  " نـــدار " بـــودم ...

کـــه عروســـک قصـــه ام پریـــد...!

" دارا " کـــه باشـــی، " ســـارا " بـــا پـــای خـــودش بـــه سراغـــت می آیـــد...........................! 



21 ﺩﺳﺎﻣﺒﺮ 2012

21 ﺩﺳﺎﻣﺒﺮ 2012 ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﭘﯿﺸﮕﻮﯾﯽ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻣﺎﯾﺎ ﻭ ﻧﻮﺳﺘﺮ آﺩﺍﻣﻮﺱﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺳﺖ!
21 ﺩﺳﺎﻣﺒﺮ 2012 ﺭﻭﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺟﻤﻌﻪ ﻇﻬﻮﺭﻣﯿﮑﻨﺪ!
21 ﺩﺳﺎﻣﺒﺮ 2012 ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺎ ﺷﺐ ﯾﻠﺪﺍ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﺭتشت ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺳﻮﺷﯿﺎﻧﺖ ﻣﻨﺠﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﺭ
ﺷﺐ ﯾﻠﺪﺍ ﻇﻬﻮﺭﻣﯿﮑﻨﺪ!
21 ﺩﺳﺎﻣﺒر 2012 ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻧﻈﺮﯾﺎﺕ ﻋﻤﻠﯽﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﺮﺣﻠﻪﭘﻨﺠﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯمین اﺳﺖ!
21 ﺩﺳﺎﻣﺒﺮ 2012 ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺳﺎ ﺁﻏﺎﺯ ﺍﺧﺘﻼﻻﺕ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﺑﺮﺍﯼ زمین است...!

ﻭﻟﻲ شما حالتو بکن نهایتش اینه که دنیا وامیسته رضاصادقی پیاده میشه!!! 


پسر کوچولو و مادر

پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت: عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم، خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد…
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت: من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.
کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود را بیرون آورد و گفت: مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت: این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت: مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن، فقط با من بیا.
مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت: رسیدیم. 
در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد. مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت: من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست. این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد: مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است، نه آن کسی که آن را دریافت کرده است، حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا. 
مادر هیچ نگفت و خاموش ماند...


منبع : azfun.ir

کاش یکی بود...

کاش یکی بود... 

کاش یکی بود که میشد دو کلام باهاش درد دل میکردم...  

کاش تنهایی هیچ وقت معنا نداشت... 

کاش... 

.

ای   خـــــــــــدا...     چرا بدادم نمیرسی ؟؟؟