میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

داستان زن و شیطان!

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد پارچه فروش را می بینی؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟ 
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است. 
پس شیطان به سوی مرد پارچه فروش رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد پارچه فروش همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد. 
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد پارچه فروش اعتراف کرد. 
زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن. 
زن به طرف مرد پارچه فروش رفت و به او گفت : چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم، پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد. 
پارچه فروش پارچه را به زن داد. 
سپس آن زن رفت به خانه مرد پارچه فروش و در زد و زن پارچه فروش در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز. 
و زن پارچه فروش گفت :بفرمایید، خوش آمدید. 
و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن پارچه فروش متوجه شود و از خانه خارج شد. 
هنگامی که مرد پارچه فروش به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد. 
شیطان گفت : اکنون من به مکر زنان اعتراف می کنم! 
و آن زن گفت : کمی صبر کن ، نظرت چیست اگر مرد پارچه فروش و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!! 
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟ 
آن زن روز بعدش رفت پیش پارچه فروش و به او گفت: همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نماز و آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم. 
و اینجا مرد پارچه فروش رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. 

و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد و اطلاعات دیگری از شیطان نداریم............... !!!

روز مهندس - داستان مهندس و قورباغه

روزی یک مهندس در حال عبور از یک جاده بود که یک قورباغه او را صدا کرد و گفت : اگر مرا ببوسی، من به پرنسس زیبایی تبدیل خواهم شد!
او خم شد، قورباغه را بلند کرد و در جیبش گذاشت.
قورباغه دوباره صدا کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی، برای یک هفته پیش تو خواهم ماند!
مهندس، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.
قورباغه این بار گریه کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی، برای یک هفته پیش تو خواهم ماند!
این بار نیزمهندس، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.
سرانجام قورباغه پرسید : موضوع چیست؟ من به تو گفتم من یک پرنسس زیبا هستم، که با تو برای یک هفته خواهم ماند. چرا مرا نمی بوسی؟
مهندس گفت : نگاه کن! من یک مهندسم! من برای یک دوست دختر وقتی ندارم! اما یک قورباغه سخنگو واقعاً برایم جالب است!

ما مهندسا همچین آدمایی هستیما 


روز 5 اسفند و تولد خواجه نصیر طوسی به نام "روز مهندس" نامگذاری شده است.
تبریک به تمام آنان که هندسه زندگیشان بر مبنای "شرافت است و عقلانیت" و دور از "تعصب و بی اخلاقی" است.

ماجرای سه بی گناه!

ماجرای سه بی گناه یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون...

و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن...

در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن...

نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی.

وقتی میشینه میگه: من توی دانشگاه، رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه...

کلید برق رو میزنن...

ولی هیچ اتفاقی نمیفته... 

به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن...


نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه: من توی دانشگاه حقوق خوندم... به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته...

کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته... 

به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن...


نفر سوم میاد روی صندلی و میگه: من توی دانشگاه، رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی! 

دو تا کابل رو وصل میکنن بهم و بعد کلید رو میزنن و... !!! 

.

.

.

.

.

.

.

.

و هیچ اتفاقی نمیفته...! 


بنظرتون چرا نفر سوم چیزی نشد؟!

1) خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه...

2) واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته...

3) کلا برقشون مشکل داشته...

4) نظر خودتون...