ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
امروز که از خواب بیدار شدم از خودم پرسیدم :
زندگی چه می گوید؟؟؟
جواب را در اتاقم پیدا کردم:
سقــف گفت : اهداف بلند داشته باش!
پنجــره گفت : دنیا را بنگر!
ساعت گفت : هر ثانیه با ارزش است!
آیینـــه گفت : قبل از هر کاری به بازتاب آن بیندیش!
تقویــم گفت : به روز باش!
در گفــــــت : در راه هدف هایت سختی ها را هُل بده و کنار بزن!
زمیـن گفت : با فروتنی نیایش کن!
...
...
...
و در آخر، تخت خواب گفت : ولش کن بابا، بگیر بخواب !!!
روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید :
من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
یک اینکه می گوید : خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد.
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد.
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!!
از "ندای سحر"
و بعد از این که معلم ورقه ها رو تصحیح میکنه اون بهترین نمره رو میگیره!
«به سلامتی پسر کوچولویی که پول های مچاله شده اش را آروم گذاشت جلوی فروشنده و گفت:
« برای روز پدر یک کمربند به من بده. »
فروشنده پرسید: « چه شکلی یا چه جنسی باشه؟ »
پسرک گفت: « فرقی نمی کنه ، فقط دردش کم باشه. »