میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

زندگی چه می گوید؟؟؟


امروز که از خواب بیدار شدم از خودم پرسیدم :

زندگی چه می گوید؟؟؟ 


جواب را در اتاقم پیدا کردم:


سقــف گفت : اهداف بلند داشته باش!

پنجــره گفت : دنیا را بنگر!

ساعت گفت : هر ثانیه با ارزش است!

آیینـــه گفت : قبل از هر کاری به بازتاب آن بیندیش!

تقویــم گفت : به روز باش!

در گفــــــت : در راه هدف هایت سختی ها را هُل بده و کنار بزن!

زمیـن گفت : با فروتنی نیایش کن!

...

...

...

و در آخر، تخت خواب گفت : ولش کن بابا، بگیر بخواب !!! 




داستان کوچولو - بهلول و معلم



روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید :

من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.


یک اینکه می گوید : خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 

دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 

سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. 


بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. 


اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد.

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.


خلیفه گفت : ماجرا چیست؟

استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد.

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.


استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!! 


از "ندای سحر"



من خود آن سیزده ام !!!



یار و همســر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگــــرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشــــــــــــــق بسوزد که درآمد پدرم

عشـــق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیــــــــــچ نیرزید که بی سیم و زرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهــم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهـــــد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خـــود می گذرم

تو از آن دگری رو مــــــــــــرا یاد تو بس
خود تو دانی که مــن از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیـــــر
شیـــــــــــرم و جوی شغالان نبود آبخورم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خــــود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهـــــد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خــــود می گذرم



کدوم صندلی؟!!!



معلم فلسفه یک صندلی می گذاره وسط کلاس و به شاگردانش میگه:
شما باید یک مقاله بنویسید و در آن ثابت کنید که این صندلی وجود ندارد! 

یکی از شاگردان دو کلمه مینویسه و ورقشو میذاره رو میزش...


و بعد از این که معلم ورقه ها رو تصحیح میکنه اون بهترین نمره رو میگیره!


نوشته بوده: کدوم صندلی؟!!!


روز پدر...

«به سلامتی پسر کوچولویی که پول های مچاله شده اش را آروم گذاشت جلوی فروشنده و گفت:

« برای روز پدر یک کمربند به من بده. » 


فروشنده پرسید: « چه شکلی یا چه جنسی باشه؟ »

پسرک گفت: « فرقی نمی کنه ، فقط دردش کم باشه. »