میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

داستان کوچولو - مرد دوچرخه سوار

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. 

او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. 

مامور مرزی میپرسد: « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»! 
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. 
بنابراین به او اجازه عبور میدهد. 
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... 
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود. 
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او میگوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟ 
قاچاقچی میگوید: دوچرخه! 


بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند... 


داستان کوچولو - بهلول و شیاد


آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.


شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم. 


بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم:

اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند خر عر عر کنی!!! 


شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. 


بهلول به او گفت :

تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد، من نمی فهمم که سکه های تو از مس است. 


آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود




داستان کوچولو - بهلول و معلم



روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید :

من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.


یک اینکه می گوید : خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 

دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 

سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. 


بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. 


اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد.

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.


خلیفه گفت : ماجرا چیست؟

استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد.

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.


استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!! 


از "ندای سحر"