میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

شوخی پسرا و دخترا - داستان سربازی :)

شوﺧﯽ ﭘﺴﺮﺍ
ﺍﻭﻟﯽ : ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﭘﺲ ﮐﻠﺶ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﻮ ﺩﻮﻣﯾﺸﻮ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺑﺰﻥ! 
ﺩﻭﻣﯽ: ﺣﻠﻪ ﺩﺍﺩﺍ... برو... 
.
.
.
.
.
ﺷﻮﺧﯽ ﺩﺧﺘﺮﺍ:
ﺍﻭﻟﯽ: ﻣﻦ ﻣﺪﺍﺩﺷﻮ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﻧﮕﻮ ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻪ! 
ﺩﻭﻣﯽ : ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ... عجب هیجانی! ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ 


* - * - * - * - * - * - * - * - * - * - * - *


سربازی راهیِ واسه آدم کردنِ پسرا!
.
.
.
.
.
ادامه در ادامه مطلب... 
ادامه مطلب ...

لبخنـد همیشه راز خوشبختی نیست...


بر خاک بخواب نازنین، تختـی نیست...
آواره شدن حکـایـت سختــــی نیست...
از پاکـی اشــــک های خــود فهمیدم...
لبخنـد همیشه راز خوشبختی نیست...


معلم گفت: دو خط موازی هیچگــــــــــــــــــــاه به هم نمیرسند...
مگر اینکه یکی از آنهـــــــــــــــــــــــــــا خود را بشکند...

گفتم: مــــــــــــــــــــن خودم را شکستم؛ پس چرابه او نرسیدم ؟؟!

لبخند تلخــــــــــــــــــی زد و گفت...
شـــــــــــــــــــــــــاید او هـــــــــــــــــــــم بـه سوی خــــــــــــــــــط دیگــــــــــــــــــــــــــــری شکستـــــــــــــــــــــــــــــه باشد!



داستان کوچولو - رضا شاه و کور شفا پیدا کرده


میگن یه روز رضا شاه توی صحن شاه عبدالعظیم بوده که صدای فریاد جماعت رو میشنوه ، از همراهان علت روجویا میشه ، میگن یک کور مادرزادی بوده ، به صحن آقا دخیل بسته ، شفا پیدا کرده!
رضا شاه دستور میده شفا یافته رو بحضورش بیارن ، از اون میپرسه ، شما کور مادر زاد بودی ؟
طرف میگه : بله قربان !
رضا شاه میگه : یعنی الان شفا پیدا کردی و تازه چشمت بروی دنیا بازشده ؟
طرف میگه : بله قربان ، با اعتقادات قلبیم از آقا خواستم اون هم بهم شفا داد !
رضا شاه میگه : اگه راست میگی بگو ببینم این شال دور کمر من چه رنگیه ؟
طرف هم نگاهی میکنه و میگه : سبز است قربان ! 
رضا شاه میگه : 100 ضربه شلاق بهش بزنید پدر سوخته متقلب رو .... !!!
وزیر رضا شاه با ترس میگه : قبله عالم این که رنگ رو درست گفت ؟؟؟
رضا شاه میگه : چون درست گفت تنبیه میشه ، آخه کور مادرزاد که تازه شفا یافته از کجا رنگ ها رو میشناسه که بدونه سیز چه رنگیه ؟؟؟ o.O



داستان کوچولو - مرد کشاورز و زن نق نقو

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. 

تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. 

بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. 

ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد. 

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. 


هر وقت...

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد! 

اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد! 


پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم. 

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!!