میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

جکایتی خواندنی از فرعون اما غیر مستند.



فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.


فرعون یک روز از او فرصت گرفت.

شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟


 ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.


 سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد.


 بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟


 پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی.

شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود میآید...


از وبسایت جالب و خوب " همه چیز های جالب "



ﻧﻬﻀﺖ ﺳﻮﺍﺩ آﻣﻮﺯﯼ اونﻫﺎ

ﻧﻬﻀﺖ ﺳﻮﺍﺩ آﻣﻮﺯﯼ اونﻫﺎ...:

ﻣﻌﻠﻢ : ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺪﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ، ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﻫﺎ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻧﺪ... 

بچه اونﻫﺎ : ﺧﺪﺍ ﻗﻮت!!! 




داستان کوچولو - کودک و سگ



مردی در راه بازگشت به خانه بود که در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند!

نزدیک رفت و پرسید : چرا غذایت را به این حیوان نجس میدهی ؟

کودک سگ را بوسید و گفت : از نظر من هیچ حیوانی نجس نیست. این سگ نه خانه دارد، نه غذا،

هیچکس را ندارد، اگر من کمکش نکنم میمیرد...

مرد گفت : سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد، آیا تو میتوانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟

آیا تو میتوانی جهان را تغییر دهی؟

پسر نگاهی به سگ کرد و گفت : کاری که من برای این سگ میکنم، تمام جهانش را تغییر میدهد...


از وبلاگ "آلوچه


:))


یه روز یه چینیه میره بالای کوه میگه هین لا سان لاد تشین...

یه صدا از کوه میاد سخت بود یه بار دیگه تکرار کن!!!


سره کلاس بودم.

استاد: کی درسو متوجه نشد؟

من: من متوجه نشدم.

استاد : می خاستی گوش کنی.

من: کره خر.

استاد: چیزی گفتی؟

من: می خواستی گوش کنی.

از کلاس اخراج شدم که هیچ درس رو حذف هم کردم آمـــــــــــــــــــــــا کاملا ارزششو داشت!!!


رفتم مغازه سوپرمارکت...

گفت بفرمایید...

گفتم نوشابه خانواده میخوام.

ﮔﻔﺖ : ﻣﺸﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ!

ﮔﻔﺘﻢ : ﭖ ...

ﮔﻔﺖ : ﮔﻤﺸﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯽ ﺷﻌﻮﺭﻋﻮﺿﯽ! ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻮ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ.

ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﭘﻨﯿﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ. 

ﮐﻠﯽ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪ و ﺑﻌﺪﺵ ﮔﻔﺖ : ﭘﻨﯿﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟؟

ﮔﻔﺘﻢ : ﭖ ﻧﻪ ﭖ ! ﻣﺘﺮﯼ؟؟

ﮔﻔﺘﻤﻮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻡ...!!!