میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

داستان کوچولو - رضا شاه و کور شفا پیدا کرده


میگن یه روز رضا شاه توی صحن شاه عبدالعظیم بوده که صدای فریاد جماعت رو میشنوه ، از همراهان علت روجویا میشه ، میگن یک کور مادرزادی بوده ، به صحن آقا دخیل بسته ، شفا پیدا کرده!
رضا شاه دستور میده شفا یافته رو بحضورش بیارن ، از اون میپرسه ، شما کور مادر زاد بودی ؟
طرف میگه : بله قربان !
رضا شاه میگه : یعنی الان شفا پیدا کردی و تازه چشمت بروی دنیا بازشده ؟
طرف میگه : بله قربان ، با اعتقادات قلبیم از آقا خواستم اون هم بهم شفا داد !
رضا شاه میگه : اگه راست میگی بگو ببینم این شال دور کمر من چه رنگیه ؟
طرف هم نگاهی میکنه و میگه : سبز است قربان ! 
رضا شاه میگه : 100 ضربه شلاق بهش بزنید پدر سوخته متقلب رو .... !!!
وزیر رضا شاه با ترس میگه : قبله عالم این که رنگ رو درست گفت ؟؟؟
رضا شاه میگه : چون درست گفت تنبیه میشه ، آخه کور مادرزاد که تازه شفا یافته از کجا رنگ ها رو میشناسه که بدونه سیز چه رنگیه ؟؟؟ o.O



داستان کوچولو - مرد کشاورز و زن نق نقو

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. 

تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. 

بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. 

ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد. 

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. 


هر وقت...

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد! 

اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد! 


پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم. 

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!! 




داستان کوچولو - مرد دوچرخه سوار

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. 

او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. 

مامور مرزی میپرسد: « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»! 
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. 
بنابراین به او اجازه عبور میدهد. 
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... 
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود. 
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او میگوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟ 
قاچاقچی میگوید: دوچرخه! 


بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند... 


داستان کوچولو - بهلول و معلم



روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید :

من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.


یک اینکه می گوید : خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. 

دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. 

سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. 


بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. 


اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد.

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.


خلیفه گفت : ماجرا چیست؟

استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد.

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.


استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!! 


از "ندای سحر"



داستان زیبـــــــــــــــا...


معلم پرسید: عشق چیست؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و 

گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم 
عشق 
 چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: 
عشق 
؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت: 
عشق 
... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو  
دیدی که بهت بگه 
عشق 
چیه؟
معلم مکث کرد و جواب داد: خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم.
لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از  عشق  براتون تعریف کنم تا  عشق  رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید.
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم، 
با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص 
دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین 
عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم 
خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش 
فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای 
قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب 
بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری 
برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت 
خیلی گرم بودن. 
عشق 
 یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم 
بشی. 
عشق 
 یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی. 
عشق 
 
یعنی از هر چیز و هر کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد 
باهم خوب نبودن اما 
عشق 
 من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم 
موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این 
مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست 
عشق 
 منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم 
عشق 
منو 
می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می 
کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم 
که بجای من تو رو بزنه من هلش دادم و گفتم 
بخاطر من برو ...
و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست. 
عشق 
 یعنی 
حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی. بعد از این موضوع 
عشق 
 من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم 
اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام 
فرستاد که توش نوشته شده بود:

لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم 
من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت میمونم شاید ما 
توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من 
زودتر میرمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش...
دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم 
گمان می کنم جوابم واضح بود.
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی.
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم 
مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی  
از بستگان.
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان...
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد...
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش و من مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...


لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد:



خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟  خواهان کسی باش که خواهان تو باشد.
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟  آغاز کسی باش که پایان تو باشد.