میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

جرقه فصل جدید از زندگی...!


درود به دوستان خوب

واسه فردا یه پست آماده کرده بودم ولی بیخیالش شدم و الان که دارم این نوشته رو مینویسم ساعت 1:46 دقیقه بامداد هستش و یه مهمانی داشتیم که صحبت ها و حرف های خیلی جالبی زد، اونقدر جالب که منو کلا تو فکر برده! اونقدر که الان نمیدونم بگردم دنبال جواب برای کدوم سوالی که در ذهنم به وجود اومده! یعنی اول به کدوم سوال جواب بدم...!!!

این پست رو هم گذاشتم تا بعد ها بدونم که تغییر اساسی در مسیر زندگی من و تصمیماتی که در آینده خواهم گرفت (شاید بسته به این تغییراتی که در آینده در من ایجاد خواهد شد) از چه وقتی جرقه اش خورده و چه کسی باعث بروز و ایجاد این جرقه شده!


امشب شبی بیاد ماندنی خواهد بود...


احساسم میگه پنجره ای جدید از سوی خدا بروی من باز شده که خیلی دوست داشتنیه هر چند ممکنه خیلی ها با این موضوع مخالفت کنن و قبول نکنن...

و بهمین دلیل من تصمیم گرفتم از همین الان تا وقتی که کاملا با جنس این پنجره و دنیای آن طرف این پنجره آشنا نشدم به هیچ کسی در موردش حرفی نزنم جز اهلش...


مطمعن باشید روزی کامل و واضح و روشن در مورد این پنجره باز شده و دنیای آن سوی این پنجره خواهم نوشت...


اینم در ادامه بگم که از امروز ( یعنی دیروز) بعد ظهر دوباره بارون نازی شروع به باریدن کرده که دارم حال میکنم باهاش اساسی... 


 همونی که قبلا گفتم! این بارون فقط یه یار کم داره که باهاش قدم بزنی زیرش... زیر بارون منظورمه... 



الان اینجوری دارم کیف میکنم... 



فقط بخون، اگر خواستی به راننده چیزی بگی من رو هم یاد کن...


سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران و… بود.

اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود…!

جیب چپ نبود…!

جیب پیرهنم...!

نبود که نبود…!

گفتم حتما تو کیفمه...!

اما خبری از پول نبود… 


به راننده گفتم : اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!

گفت : به قیافه اش نگاه می کنم!

گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده…!!!

یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت!

و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی می رسونمت…


.

.

.

.

.


خداجونم!

من مسیر زندگی ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم...

اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی…

فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمـــــــــــــــــــــرم از دستم رفت…

ما رو می رسونــــــــــــــــــــــــی؟؟؟

یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مان میکنـــــــــــــــــــــی؟؟؟!



از "همه چیزهای جالب"



ﯾــﻪ ﺭﻭﺯ ﺧــــــﻮﺏ ﻣﯿــــــﺎﺩ...


کاش میدانستم چه کسی این سرنوشت را برایم بافت…

آنوقت به او می گفتـــــــــــــــــــــــم…

یقه را آنقدر تنگ بافته ای… که بغض هایم را نمی توانم فرو دهم…!



این نیز بذگــــــــــــرد...

ﯾــﻪ ﺭﻭﺯ ﺧــــــﻮﺏ ﻣﯿــــــﺎﺩ...

ﯾــﻪ ﺭﻭﺯ ﺧــــــﻮﺏ ﻣﯿــــــﺎﺩ ﮐـــﻪ ﺑـــﺎﻻﯼ ﻋﮑﺴـــــﻢ ﻣﯽ ﻧـﻮﯾﺴــــــﻦ :


ﺍﻧﺎ ﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﻧﺎ ﺍﻟﯿـــــﻪ ﺭﺍﺟﻌﻮﻥ... 

ﯾــﻪ ﺧـــﻂ ﻣﺸﮑــــﯽ ﮐﻨــــــﺎﺭﺵ 

ﻣﻨـــﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﻟﺒﺨﻨــــﺪ ﻣﯿﺰﻧـــــﻢ ﺗـــﻮ ﻋﮑـــــﺲ ... 



خـــــــــــدا جونم هنوزم میگما... طلبت آماده ی آمادست... 



روزه میگیری؟! :-)


اولـی:  امسال روزه می گیری؟ 

دومی:  آره اگه خدا بخواد... 

اولـی:  منم میگیرم ولی آخه کدوم پزشکی این همه سختی رو برای بدن تأئید میکنه؟! 

دومی:  همون که وقتی همه پزشکا جوابت کردن برات معجزه میکنه... 




خــــــدا دستت کجاست؟؟؟!!!

خدایــــــــــــــا….
اینقدر تو خودم ریختم،
که از سرمـــــــم گـَذشت...
دارم غــــــــــــــــــرق میشم...
دســــتـت کجـــــــــــــــــاست ؟؟؟!!!


خدایـــــــــــــــــــا طلبتو بگیــــــــــــــــــــــــــــر...