میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

فقط بخون، اگر خواستی به راننده چیزی بگی من رو هم یاد کن...


سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران و… بود.

اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود…!

جیب چپ نبود…!

جیب پیرهنم...!

نبود که نبود…!

گفتم حتما تو کیفمه...!

اما خبری از پول نبود… 


به راننده گفتم : اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!

گفت : به قیافه اش نگاه می کنم!

گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده…!!!

یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت!

و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی می رسونمت…


.

.

.

.

.


خداجونم!

من مسیر زندگی ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم...

اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی…

فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمـــــــــــــــــــــرم از دستم رفت…

ما رو می رسونــــــــــــــــــــــــی؟؟؟

یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مان میکنـــــــــــــــــــــی؟؟؟!



از "همه چیزهای جالب"



داستان کوچولو - آزمون سه پرسش سقراط

هر زمان شایعه ای روشنیدید و یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید!



در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود.

روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد: "لحظه ای صبر کن. قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."

مرد پرسید: سه پرسش؟

سقراط گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم با من صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.


اولین پرسش حقیقت است:

کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟

مرد جواب داد: "نه،فقط در موردش شنیده ام."

سقراط گفت: "بسیار خوب، پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست."


حالا بیا پرسش دوم را بگویم، "پرسش خوبی"

آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟

مردپاسخ داد: "نه، برعکس…"

سقراط ادامه داد: "پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟"

مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.


سقراط ادامه داد: "و اما پرسش سوم سودمند بودن است.:

آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمنداست؟

مرد پاسخ داد: "نه، واقعا…"


سقراط نتیجه گیری کرد: "اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟"


از وبلاگ دوست گرامی "دختر ایرونی"



ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻛﺴﻲ... ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﺮﺷﻪ... ﻓﻘﻂ ﺟﺎﯼ ﯾﻨﻔﺮﻩ...


ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻛﺴﻲ...

ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﺮﺷﻪ...

ﻓﻘﻂ ﺟﺎﯼ ﯾﻨﻔﺮﻩ...




حسین پناهی


خاطره شنیدنی اکبر عبدی از حسین پناهی که خواندن آن خالی از لطف نیست...



عبدی می‌گوید: یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. حسین از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.


گفتم: حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟! کاپشن خوشگلت کو ؟


گفت: کاپشن قشنگی بود، نه؟


گفتم: آره


گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سرراه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. من فقط دوستش داشتم...



اصرار زن احمق از برای طلاق :)


با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.

شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها.

زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را.

شرط: تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی.

زن با کمال میل می‌پذیرد.

در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده. زن می‌پذیرد. 


سوال: چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌.؟


زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: طاقت شنیدن داری؟

مرد با آرامی گفت: آری.

زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ در رفاه کامل و در ناز و نعمت را تجربه کنم.

مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.

زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خطّ همسر سابقش بود.

نوشته بود: "فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر."

نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت.

منتظر بود که تلفنش زنگ زد.

برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.

شمارهٔ همسر جدیدش بود.

تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی؟

پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.



صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت:

باور نکردی؟ گفتم فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی! این روزها می توان با ۱ میلیون تومان، مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار را از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات دهد! 


از وبلاگ دوست خوبم " ♥ آسمان پر ستاره ♥ آسمان شیراز ♥ "