میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

میثاق تنهــا

هیچ وقت،هیچ چیزی،اونطور که خودت میخوای پیش نمیره...

مهندس کامپیوتر :)



چهار تا مهندس، برق، مکانیک، شیمی و کامپیوتر با یه ماشین در حال مسافرت بودن که یهو ماشین خراب میشه خاموش میکنه و دیگه هر چی استارت میزنن روشن نمیشه.

میگن آخه یعنی چی شده؟

مهندس برقه میگه: احتمالاً مشکل از مدارها و اتصالاتو سیم کشی هاشه. 
یکی از اینا یه ایرادی پیدا کرده.
مهندس مکانیکه میگه: نه بابا، مشکل از میل لنگ یا پیستوناشه که بخاطر کار زیاد انحراف پیدا کرده.
مهندس شیمیه میگه: نه، ایراد از روغن موتوره. سر وقت عوض نشده، اون حالت روان کنندگیشو از دست داده.

در اینجا میبینن مهندس کامپیوتره ساکته و هیچ چی نمیگه. بهش میگن: تو چی میگی؟ 
مشکل از کجاست؟ چیکارش کنیم درست شه؟
مهندس کامپیوتره یه فکری می کنه و میگه: نمیدونم، ولی بنظرم پیاده شیم، سوار شیم شاید درست شده باشه!!!


راننده!!!


یارو تو سرازیری دنبال اتوبوس میدویده...

یکی سرشو از تو همون اتوبوس میاره بیرون به مسخره میگه:
خودتــــــــو خسته نکن نمیتونی برسی!!! 
یــــــــــــارو میگــــــــــــه :
دعا کن برسم، بدبخت من راننده اتوبوسم!!! 
اولــــــــــــــــــــــــــــــــــی :



داستان کوچولو - دو خلبان نابینا

دو خلبان نابینا که هردو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد.
زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
در همین حال، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت:
باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می‌کنن و اون وقت کار همه مون تمومه! 

میثاق نوشت : نمیدونم با این داستان باید خندید یا باید اونو با اوضاع خودمون مقایسه کرد و غصه خورد! یعنی تا نرسیم لبه پرتگاه جیغ نمیزنیم تا شاید نجات پیدا کنیم؟! 

ﻧﻬﻀﺖ ﺳﻮﺍﺩ آﻣﻮﺯﯼ اونﻫﺎ

ﻧﻬﻀﺖ ﺳﻮﺍﺩ آﻣﻮﺯﯼ اونﻫﺎ...:

ﻣﻌﻠﻢ : ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺪﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ، ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﻫﺎ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻧﺪ... 

بچه اونﻫﺎ : ﺧﺪﺍ ﻗﻮت!!! 




:))


یه روز یه چینیه میره بالای کوه میگه هین لا سان لاد تشین...

یه صدا از کوه میاد سخت بود یه بار دیگه تکرار کن!!!


سره کلاس بودم.

استاد: کی درسو متوجه نشد؟

من: من متوجه نشدم.

استاد : می خاستی گوش کنی.

من: کره خر.

استاد: چیزی گفتی؟

من: می خواستی گوش کنی.

از کلاس اخراج شدم که هیچ درس رو حذف هم کردم آمـــــــــــــــــــــــا کاملا ارزششو داشت!!!


رفتم مغازه سوپرمارکت...

گفت بفرمایید...

گفتم نوشابه خانواده میخوام.

ﮔﻔﺖ : ﻣﺸﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ!

ﮔﻔﺘﻢ : ﭖ ...

ﮔﻔﺖ : ﮔﻤﺸﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯽ ﺷﻌﻮﺭﻋﻮﺿﯽ! ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻮ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻦ.

ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﭘﻨﯿﺮ ﻫﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ. 

ﮐﻠﯽ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪ و ﺑﻌﺪﺵ ﮔﻔﺖ : ﭘﻨﯿﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟؟

ﮔﻔﺘﻢ : ﭖ ﻧﻪ ﭖ ! ﻣﺘﺮﯼ؟؟

ﮔﻔﺘﻤﻮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻡ...!!!