ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟
متقاضی : 499 عدد !
مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید.
متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !!
مصاحبه کننده : حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضیح دهید !
متقاضی : مرحله اول: در یخچالو باز میکنیم - مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم - مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال - مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !!
مصاحبه کننده : شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جز یکی. اون کیه ؟
متقاضی : گوزنه که تو یخچاله !!
مصاحبه کننده : چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟
متقاضی : خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !!
مصاحبه کننده : سوال آخر: اون پیرزن کشته شد، چرا ؟
متقاضی : امممممممم، نمیدونم، غرق شد ؟
شما میدونید چرا؟ لطفا اول جوابی که بنظرتون میاد رو در نظرات بنویسید، بعد برید به ادامه مطلب و جواب صحیح رو بخونید
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد.
تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.
ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت...
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد!
اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد!
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!!
امروز که از خواب بیدار شدم از خودم پرسیدم :
زندگی چه می گوید؟؟؟
جواب را در اتاقم پیدا کردم:
سقــف گفت : اهداف بلند داشته باش!
پنجــره گفت : دنیا را بنگر!
ساعت گفت : هر ثانیه با ارزش است!
آیینـــه گفت : قبل از هر کاری به بازتاب آن بیندیش!
تقویــم گفت : به روز باش!
در گفــــــت : در راه هدف هایت سختی ها را هُل بده و کنار بزن!
زمیـن گفت : با فروتنی نیایش کن!
...
...
...
و در آخر، تخت خواب گفت : ولش کن بابا، بگیر بخواب !!!